۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

فاطمه

طعنه و خنده به اشعار و شعارم بزنید//تیر غم بر دل زارم بزنید//در حفاظت زه امیرم حضرت خامنه ای//می شوم میثم تمار دارم بزنید

in reference to: FriendFeed (view on Google Sidewiki)

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نسل سومي هايي که عطر بچه هاي دهه شصت را دارند

رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ
اللهم عجل لوليک الفرج و العافيه و النصر و جعلنا من انصاره و اعوانه و المستشهدين بين يديه
چند روزي است که ميخواستم در مورد هفته دفاع مقدس بنويسم اما نميدانم چرا جرات دست به قلم بردن نداشتم.
آخر اين روزها براي ما خيلي بار ازش هستند هم از جهت تداعي خاطرات اش و هم براي موقعيت هايي که در اين روزها داشتيم.
زندگي در سالهاي دهه شصت را در هيچ دوراني نميتوان يافت همانطوري که قهرمانان و لاوري ها و دلاور مردهاي ميدانش را در هيچ کجا نخواهي يافت.
هرچند در بين باز ماندگان و در بين نسلهاي بعد از نسل اول بوده و هستند عده اي که تغيير نکرده اند .
هر چنداز نظر بنده دريک دوره و يک زمان اين همه عظمت يکجا ديده نشده !!!!
البته در زمان کنوني رشادت ها و از خود گذشتگي هايي در بين ارادت مندان به سيره امام و شهدا و ولايت هنوز به چشم ميخورد.
اين نسل خودش قبول دارد که قياس کردن توانمنديهاي خود را با نسل اول درست نيست
اما در اين انتخابات باز هم ديديم که سربازان و ولايتمداراني از نسل سوم که حاضرند در را ولايت و راه عظمت اسلام تا پاي جان پيش روند
و دست از آرمانهاي نظام مقدس جمهوري اسلامي بر ندارند و به حق که خود راچونان پدارن و طلايه داران اين انقلاب در ميدان حاضر شدندو ترس و واهمه از پاسداري کردن اين نظام مقدس نداشتند.
خواستم از نوجواني بنويسم که 14 سال بيش نداشت و با پاي قطع شده خود اينچنين سخن ميگفت: اي بيچاره چطور نتونستي استقامت کني ؟
چرا جا خالي ندادي تا بتوني با من باشي و وقتي مي رسيم حضور آقام حسين تو رو هم معرفي کنم؟
حقت همين که تو بموني و من بازم برم توي سنگر عشق
خواستم از اون جوان بسيجي اصفهاني بنويسم که وقتي پاي قطع شده اش رو به من داد و چشمانم را اشکبار ديد
اينطور گفت: آ اينو بگيريد بزاريد يه جاي امن ممکنه يه روز بدردم بخوره آ نيندازيد بيرونا؟
ما عادت نداريم اصراف کنيم اگرم بکارتون امد جهنم ضرر استفاده کنيد!!!!!! و اشکهاي مرا
به خنده تلخي تبديل کردو لحظاتي بعد از فشار پايين بي هوش شد.
که از فرط ناتواني و ناچيزي خودم در مقابل ايشان با نگاهم بر اين همه استقامت و ايمان حسرت مي خوردم و سر تعظيم فرود مي آوردم
آري خواستم تنها با مرور خاطراتم شمارا را دعوت به اين محفلم بکنم ولي نتوانستم اينطور کليشه اي باشم و بنويسم.
ميخواهم با غرور بگويم عزيزان نسل سومي که با حمايت از ولايت جام زهري که قرار بود به دست آقا و سيدما داده شود چه کرديد
و با قبول فشار و زير بار موج معاندان و دشمنان و منافقان قد خم نکرديد.
و آن جام را به کام خودشان نوشاندين و کردين آنچه را که تکليف بود.
بله شما همان نسل سومي هايي که عطر بچه هاي دهه شصت را دارند هستيد.
افتخارتان باد که شما نيز حماسه هاي حضورتان چنان حماسه حضور پدران و برادرانتان بود و هست.
خدايا قسمتمان کن و قسمتشان کن تا در رکاب منجي ات بوده و باشيم و در راه اعتلاي ارمانهايش ما نيز گامي هر چند کو چک برداريم
به اميد ظهورش و با آرزوي همراهي ايش
سحرم دولت بيدار به بالين آمد ... گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمدقدحي درکش و سرخوش به تماشا بخرام ... تا ببيني که نگارت به چه آيين آمدمژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي ... که ز صحراي ختن آهوي مشکين آمدسخنراني سردارحاج سعيد قاسمي در دانشگاه امام صادق تو صيه به چند بار مطاله ميکنم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

سفر به سر زمين نور قسمت سوم

بعد از فکه راهي چزابه شديم و شنيديم انچه که بر عزيزانمان گذشته بود نماز ظهر را درآنجا خوانديم و سپس براي صرف نهار وارد چادر غذاخوري شديم،هوا گرم شده بود و اين سايه عطش را کم ميکرد داشتيم نهار ميخورديم که صدايي از پشت چادر توجه ام راذ جلب کرد.آتشم زد؛ طعم غذارا تلخ احساس کردم.
بيرون رفتم و منظره اي را ديدم که دل سنگم را آب کرد و چشمانم را باراني.ديدم دختر جواني ظرف غذايش را گذاشته پيش رو و اينطور صحبت ميکند:
بابا ي عزيزم بيا خوب پيشم بشين ،باباشما هم اينجا که بودين از همين غذا ها ميخوردين؟؟ و يا از اين دوغ خنک ؟ ببا ميگفتن تو توي اين نيزارها گم شدي. ميشه الان بيايي با من نهار بخوري؟ بابا بعد از اين بيست سال باز من همون دختر سه سالت هستم که نذر بي بي رقيه کردي و رفتي. بابا بي بي لا اقل سر باباشو توي بغل گرفت ولي من چي؟؟ بابا ديشب خانمي که دعا ميکرد براي سلامتي پدر و مادراتون دعا کنيد و صلوات بفرستيد و منم باز مثل هميشه براي سلامتي آقا و براي شادي شما صلوات فرستادم. بابا جون دارم عروس ميشم . قول بده که تو هم بيايي و کنارم باشي.ديگه طاقت نياوردم صدام که بلند شد چند نفر ديگه از دوستان هم متوجه ما شدن . ازش حواستم به پدرش بگه منو هم شفاعت کنه و بعد کمکش کردم بياد داخل چادر غذاشو بخوره و کمي پرچانه گي کردم تا بلاخره کمي غذا خورد.
بعد از چذابه راهي دهلاويه شديم و درمحل يادمان شهيد چمران قرار گرفتيم و در نمايشگاه فيلمي از خانواده شهدا و شهادت دکتر چمران اين مرد مبارز و وارسته و پيوسته به الله ديدم و با رشادت و روح بلند ايشان با تماشاي عکس ها و روايت راوي آشنا شديم. اينجا خبرنگار شبکه خوزستان اخر شکرامان کردو مجبور به صحبت شديم. باز هم در سر مزار شهيد گمنام برادر روح الله را ديدم که اينبار شکار شبکه خوزستان شده بود.
ازدهلاويه با همه ياد و خاطراتش به سوي ديار حسين علم الهدي فرمانده سپاه هويزه رفتيم . درجايي که محل رشادتهاي اين مبارز غيور و يارانش بودو بعد از شکست دشمن در 15/10/59 در جنوب کرخه در هويزه در اين دشت بلا حسين وار شهيد شده بودند و حسين گونه با اصحابش گرد هم شهيد شدند .هويزه جايي است که اصحاب اخرالزماني اش مردانگي خود را به اثبات رسانيده اند يکي ديگر از اين عزيزان حسين حسيني بود که تعاريف زياد از ايشان شنيده بوديم. فرمانده غيور و سيد انان شهيد علم الهدي در يادمان شهداي هويزه با اصحاب خود خفته بود و اينطرف تر مزار مادرش را زيارت کرديم و با او اينچنين سخن گفتيم:سلام به مادري که چنين دلاوري را پرورانيد و اينگونه به اسلام هديه کرد. اينجا هويزه است اينجا قلب تپنده دشت ازادگان است و اين تويي سيد حسين علم الهدي که پيروز ميدان شده اي و اکنون اينجا من هستم که مضطر به سوي شما دست دراز کرده ام و از شما درخواست ميکنم که ما را فراموش نکنيد . بگوييد روزي قدم هاي عاصي گنهکار ما از اين ديار گذشت و از شما شفاعت خواست.شما مارا دعوت نمودين و مارا هم شفاعت بنمائيد. تو در اين مکان دوستانت را به معراج بردي و باب شهادت به رويتان باز گشت بخواه تا بخوانند مان بگو تا بگوييم از شما؛ و صدايمان کن تا صدايمان کنند. مانيز آرزوي پيوستن به شما را داريم از خدا وند بخواه تا لايق وعده ديدار شويم به حق مادر پهلو شکسته مان.......
بعد از در يادمان و حسينيه هويزه نماز مغرب و عشا را اقامه کرديم و با همه سختي از اين مکان به سوي معراج شهدا در اهواز حرکت کرديم. و ان روياي صادقي که پيش امد انچه ديده شد ،که شماره شهداي معراج بود . .معراج شهدا مکان جايي بود که به نام شهيد محمود وند مزين است.در معراج از خادم الشهدا پرسش کردم و حقيقت اين روياي صادقه آشکار شد که تا عصرامروز تعداد شهدا 7 تن بوده وساعاي قبل دو شهيد تفحص شده ديگر به اين جمع نوراني اضافه شده. وارد شديم با صورتهايي شسته از اشک و پاهايي لرزان وقت تبرک چفيه با تنهاي شهيدان گمنام چفيه ام عطر و بوي خوشي گرفت . واين را نيز به فال نيک گرفتم بعد از مناجات و راز و نياز با شهدا به اردوگاه بازگشتيم و باز چون شب قبل گذشت با اين تفاوت که دلها شکسته تر شده بود و ملول از بازگشت فردا به سوي ديار.صبح وقت خروج از اردوگاه خادمين هم براي بازگشت بعد از ماهها خدمت در اين اردوگاه بار بستن تا گروهي ديگر جاي خاليشان را پر کند و حال رفتن ما حالي ديگر بود.
هرچند که چندين جبهه را چون سه راهي شهادت طلائيه را بازديد نکرديم باز هم خدا وند را سپاس که به اين سفر رهسپارشديم.نزديک ساعت 10 صبح وارد شلمچه شديم و حال و هواي اين مکان که غريبانه ترين مکان بود برايم با همه جا فرق ميکرد. در اينجا هم ترکش گلوله توپ باقي مانده از اون روزگار و گره خوردن ان به خواب يکي از دوستان باز براي کاروان موجب تحير شد.و يافتن ان در خاک کنار فلس ها هنگام برداشتن خاک بسياربدون دليل نبوده است. سه اتفاق جالب برايم دربازديد اين دفعه از شلمچه رخ داد ؛پيدا شدن اين ترکش ،شنيدن صداي دوست عزيزي که منتظر ديدارش بودم و شکار شدن يک عکاس شکارچي لحظه هاي ناب توسط بنده .وقتي عکاس دستش را بالا برد تا عکس بيندازد عکس دست مجروحش را گرفتم و بعد مصاحبه اي کوتاه،بنده نيز از بچه هايي هستم که در کربلاي پنج در همين مکان حضور داشتم شاهدي بود بر شهادت و خونين شدن خاکهاي شلمچه و آمده بود تا در آلبوم تصاويرش لحظه هاي مناجات و خلوت زائران شلمچه را ثبت کند. برادري بود فروتن و با ايده هايي بزرگ که دعا ميکنيم تا سلامت و موفق دراين را قدم برداند.و ان طرف بر بلنداي خاکريز روبروي پاسگاه مرزي چهره افتاب سوخته و دستاني که به راه ابا عبدالله انگشتاني را بخشيده بود و زباني گوياي حماسه هاي شلمچه و اصحاب امام زماني در سالهاي دفاع مقدس براي هميشه در دفتر خاطر اهل کاروان خواهد ماند خدايا حق اين بزرگواران را بر ما حلال بگردان. دريادمان شهداي گمنام شلمچه کنار قبور شهدا؛ گوش دادن به راوي و نماز ظهر و عصر و سپس بايد خدا حافظي کرد. دشوار بود ولي بايد رفت،ميرويم و به خدا مي سپاريم تان.و راه بازگشت از خرمشهر خونين شهر زمان دفاع مقدس ميگذشت با پياده شدن راوي در خرمشهر دوست عزيزم خواست تا بخشهاي اين شهررا تا ابادان و نقاط خاص را برايشان باز گو کنم البته بنده حقير در حد بضاعت و ياد براي دوستان توضيحات و معرفي کردم تا اينکه از پل حماسه شکست حصر ابادان در حمله ثامن الئمه در سال 60 گذرگاهي بود که از شهر پر بلاو شهر شهيدان مقاوم آبادان خارج شويم و از جاده ماهشهر که براي خود حکايتهاي ناگفته اي (موقعيت تپه هاي مدن/ ايستگاه گاز/ مجتمع فرهنگيان /همين خيابان ورودي شهر و سه راهي شادگان و ياد شهيد تندگويان و مردمي که در اينجا اسير و شهيد شدند)از آن دوران دارد به سوي ديار بازگشتيم.و شب به شهر شلوغ با همه رنگارنگي با لباسها آنچناني و شمايل هاي عجيب و غريب غربزدگي و بازارهاي داغ شب عيد رسيديم.خدايا تو مگذار که بر حق و حقوق شهدا و خانواده ايشان وارمان هايشان بخصوص بر خونشان پا بگذاريم. خدايا ياريمان کن تا خود را از نو بسازيم و سال نو را با عهد و پيماني که با شهدا بستيم اغاز کنيم و در راهشان قدم برداريم که اين همان راهي است که تو نشان داده اي و پيامبرت برما عرضه داشت و رضايت تو در اين راه است. ياريمان کن اي مهربان
ياد امام و ياد شهدا هميشه جاويد و راهشان همواره مستدام باد

سفر به سر زمين نور قسمت دوم

به فکه رسيديم به شهادتگاه و مقتل بهترين منتخب ها و سرخ جامه هايي تشنه و افتاده در بيابان بلا چون کربلائيان؛به محل عروج سيد اهل قلم شهيد مرتضي آويني و مقتل شهداي گردان حنضله سلام بر شهداي عمليات والفجر مقدماتي وافجر يک ظفرچهار و عاشوراي 3 و شهدايي چون شهيد مجيد بقايي حسن باقري و مرتضي آويني و همراهانش و شهداي تفحص که از سلسله رهپويان شهادت بوده اند.
اينجا و اين ياداشتي از شهيدي از اين گردان است که ميخوانيد:امروز؛روز پنجم است که در محاصره هستيم؛آب را جيره بندي کرده ايم . عطش همه را هلاک کرده،همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده اند. ديگر شهدا تشنه نيستند،فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه (س)
وقتي سر بر سجده در خاک تنهايي تان گذاشتم گويا گوش و چشم دلم باز شد و نجواي غريبانه تان و سوز دلهاي عاشورايي تان را شنيدم و از گرماي اين تربت صداي العطش هاتان به آسمان بلند بود.عطش عطشاز رمل ها به گوش جان ميرسد. خداي من چقدر دور افتاده ايم..و در لباس دنياحبس شده ايم اين زنجيرها و قيد و بندهابال هايمان را بسته و زخمي کرده است و پرهايمان شکسته از سنگي است که خود به جان خريده ايم. شهدااز شما انتظار داريم ياريمان کنيد.وقت باز گشت کاروانهاي دانشجويي يکي پس از ديگري با پاي برهنه سر ميرسيدند و ما به انتهاي دالان سيم خاردار رسيديم نا گهان يکي از شهدا را ملاقات کردم؛خدا يا او اينجا به چه کار امده است .چقدر پير شده است ،سر بندش همان يا فاطمه زهرا س و چفيه اش نيز همان. ولي چرا اينطور خسته و اينقدر باراني؟ به جاي حمايل و کوله پشتي يک جعبه و يک ماسک بر صورت داشت وعصايي در دستش .اورا چه شده او که چابک بود و در اين دشت مثال مرغان به هر سو ميرفت چگونه به اين حال مي بينم اش؟چقدر سنگين حرکت ي کند ؟چرا اينگونه به اطراف مينگرد؟ چشمان سرخ و ملتهب او گواهي دردي سخت را مي داد و صورت باراني و تيره او دل را ريش ميکرد و از همه درد ناکتر براي من اين بود که از من روي گردانيد و جواب سلامم را از روي ادب و تواضح با اين حالت با صدايي خشه دار پاسخ داد .. و عليکم السلام
پرسيدم حاجي اينجا و اين حال شما چطور جور در مي ايد؟ جواب داد امدم دلي به اب بزنم و تني بياسايم.
گفتم توي اين وادي و اين هوا؟؟ ميخواستم همه سوالات دنيا را ازش بپرسم که.. حرکت کرد به پايش افتادم و خواهش و تمنا کردم .. و بالاخره توانستم بشناسمش.
و او اينچنين گفت:روح الله فرزند روح الله هستم بيسيم چي مرتضي جاويدي اعزامي از فسا.
گفتم دعامون ميکنيد؟ گفت دعا گوي هستم خدا کنه مصل من جانمانيد گفتم حاجي وامانده ام شما دعا من بتونم به رسالتم عمل منم گفت يک شرط داره گفتم چشم. گفت دعا کن به رفقا برسم خنديدم . تعجب کرد. روشو برگرداند گفتم حاجي شما که داره بهشون ميرسي همين روزها ،اکسيژن رااز صورتش برداشت ؛و زد زير گريه ؛ادامه دادم فقط وقتي دوستا نتون را ملاقات کردين به ياد ما هم باشيدو دعامون کنيدو از خدا بخواهيد تا مارو هم در صف شما قرار بدهد.قبول کرد .منم که پررويي کردم گفتم حاجي اين شماره بنده است اگر ممکنه شمارتونو بدين تا بعدا يک چيز مهم را بهتون خبر بدم.با کلي صحبت و اصرار ازش گرفتم.. ان شا الله مصاحبه اي از ايشون را براي دوستان خواهم پست زد.
بعد از فکه راهي چزابه شديم..

سفرنامه سرزمين نور قسمت اول

بسم الله نور بسم الله نور علي نور......
خواستم چند روزي رادر پايان سال به خود و خانه دل رسيدگي کنم وبراي همين تلاش کردم تا با زيارت شهدا دل را شتشويي دهم رفتم که نام نويسي کنم هر چه تلاش کردم سود نداشت . نااميد شدم وقتي يکي از دوستان فرمودن از خود شهدا بخواهيد تا کمک کنند. دست به دامان شهدا شدم. تا اينکه آن پيامک و اجابت از شهدا؛ نام نويسي شدم.بله بليط سفر را فرستادند (اينجا نيزار شهداست شما ميتوانيد وارد شويد)راستش چند سال بود که از آن ديار رانده شده بودم . خيلي محتاج زيارت بودمو روز جمعه روز شهادت امام حسن العسکري بعد از دعاي ندبه راس ساعت 9 صبح از شهر و ديار راهي ديار جنوب شديم.حرکت به سرزمين نور اغاز شدو اين بار کساني قدم بر تربت شهدا مي گذارند که شايد بعد از سالها براي اولين بار به اين فيض ميرسند . اينان فرسنگها راه را براي درک و احساس لحظاتي مي پيمايند که تا عمري برايشان پشتوانه گردد. راستش داشتم حال واحوالي با دل خود مي کردم با گذشتن ازخيابهن شهرحالم دگرگون شد کنار بلوار بنرشهدا روبرو شدم از ته دل افسوسي به حال دل غافلم خوردم . در همون حال با صحبت خواهر کناري ام به خود امدم گويا دوتا جوان با لباسها و سرو شکل بسيار زننده اي کنار بنر ايستاده بودند . خدايا به دل مضطرارباب و مولايمان توي اين روز شهادت پدر بزرگوارشان مرهمي بگذار؛ باز دل شکست، وباز دعاي ندبه دل شروع شد.
در طول سفرازشهر ها و بيابانها گذشتيم تا به وادي تربت سرخ ومعطروغريب شهدارسيديم. شهري که ياد آور بخشي از گذشته نه چندان دور بود با ياد آن ايام واين ديدار دوباره گرمي خاصي در وجودم جان گرفت.
وارد اردوگاه شديم برنامه استقبال برايمان تدارک ديده شده بود .و حضور چند تن از يادگاران دفاع مقدس و روايتگران جوان خواهر و برادر که خدمتگزاران ميهمانان و مسافران قافله نور بودند هر کدام خوش امد گويي خاص خود را داشتند. در سوله هايي که سالها پيش استراحتگاه رزمندگان دفاع مقدس بود محا استقرار ما شده بود.بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شما و استراحت و شرکت در جشن سالروز آغاز امامت امام عصر عج با مديحه سراي و قرائت اشعاري در اين باب و پخش شيريني نيمه شب شد .سپس خاموشي اردوگاه داده شد و غالبا به استراحت پرداختند.و من طبق معمول نتوانسم بخوابم از خوابگاه بيرون امدم به خلوتگاهي که وسط صبحگاهي درست کرده بودند رفتم. جوانها را ديدم کهدر خلوت خود مشغول راز و نياز بودند بعضا هم کنار قايق شکسته وسط ميدان نشسته بودن و با خود نجوا ميکردندو من هم نشستم اينطور نوشتم:
يک روز خطر سفر در راهي که انتهاي آن به آسايش در خاک مرغان سبک بالي مي شد که سالها جنگيده اند و بعد از حماسه ها و دلير مردي و ايثارها لبيک به دعوت حق گفتند و آسمان شهرمان به انتظار بازگشت سرخ و خونين شان منتظر ماند. و در فرج نامه بازگشت کبوتران حرم جنوب ايران نام عاشقانه شان براي هميشه ثبت و در دفتر معرفت قلم هاي آخته و اثبات و املاي حديث بودنشان به اثبات و شوريدگي در راه بندگي و تقليد آگاهانه هميشه جاويد شد.
فردا براي حضور بر ير تربت معطرشان خود را به خاک و آفتاب مکشيم تا شايد ذرهاي ارادت خود را به ايشان ثابت کنيم. اي ياران خفته در خاک گرم کربلاي ايران مي اييم از شما تَبرک گيريم تا باقي عمر بوي سرير و سراي عارفانه شما بر پيکره زندگيمان رونق بخشد.امشب آغاز امامت عزيزترين وجود عالم يعني امام آخرين را در جايي جشن گرفتيم که زماني ياراناش مهياي نبرد با خصم دون مي شدند و اين خود فال نيک و خيري بزرگ مي باشد.
بعد از نوشتن کمي مناجات و تفحص در احوال خود ساعت 3:30بامداد و کلامي با بيدار دلان شب به استراحت پرداخته و يک ساعت بعد همه براي عبادت و مناجات برخاستيم و بعد از زيارت عاشورا مهياي زيارت تربت شهدا شديم.قبل از حرکت هدايايي از طرف بسيج داده شد (يک عدد سي دي و يک چفيه)دختر جواني را ديدم که گريه کنان ميگفت شهدا ممنونمو بعد رو به بنده کرد و گفتمن اولين حاجتمو گرفتم . گفتم خوش به حالتون چطور فهميدي حاجت گرفتي؟
چفيه را توي بغلش فشار داد و بوسيد ايناهاش اين حاجتمه از شهدا خواسته بودم وقتي بيام يک هديه دريافت کنم تا بفهمم شهدا منو ديدن!!!و من هم از خود بي خود شدم..خدايا شهدا چي بودن که الان اينطور پاسخ مي دهنداون جوانهاي کنار بنر کجا و اين جواني که با براي چفيه اي که از نظر قيمت به اندازه پول يک پفک هم نباشه چطور خوشحال ميشود کجا؟؟؟؟
بوسيدمش و ازش خواستم اگر حالي دست داد همه را دعا کند. يک موضوع قابل توجه ديگر اين بود که خواهراني که قبل از حرکت از شهرمان تغذيه و آب را ضرورتا با خود آورده بودندوقت حرکت به مشهد شهدا کمتر کسي در دست خود آذوقه داشت.
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست**********چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به سوي فکه کاروان حرکت کرد، ه روايتگر جانباز و يادگار دفاع مقدس مستقر در اتوبوس روايت ميکرد و سپس به اتوبوس ديگري رفت و راوي جواني شروع کرد به روايت حماسه دلير مردان و فرزندان با شهامت ان روزگار.ومن غرق در افکار و ياد آوري خاطراتسرخ و سپيد خود.راوي پرسيد به نظر شما چرا بچه هاي رزمند و دفاع مقدس کمتر از خاطرات خود صحبت ميکنند دوستم گفت بله چون ناين خاطرات عذاب اور است. ناخود اگاه گفتم نه چون اين خاطرات همه دارايي اونهاست و نميخواهند از دست اش دهند . بحث داغي شد. من عرض کردم بله بچه هاي جنگ خسيس هستند ولي بايد از شهدا بخواهيم تا زندگيشان سرمشق شودو اينکه شهدا بخشنده هستند.يک مرتبه جو عوض شد نميدونم چي گفتم که همه دلها شکست و چشمها باراني شد.
مادر شهيدي با ما هم سفر بودگفت اخه چرا اگر رزمنده ها تعريف نکنند که ما ازاون روزهاو حالات بچه ها مون نميتوانيم آگاه بشويم. از هر چه بگذريم سخن دوست خوش تر است
ادامه دارد....

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

مسافر راهيان نور يا سفري به سرزمين نور

براي اين پست مقاله اي انتخاب کرده بودم ولي دعوت دختر عموي بزرگوارم خانم موسوي را لبيک ميگم و از خاطرات جنوب براشون مينويسم
چرا که چند روز ديگه با خواهراي بسيج عازم کربلاي ايران هستم
ببخشيد يه مرتبه رفتم توي اون فاز ساال 61 سالي که جنوب و راهيان نور به شکل الان نبود . نه ديدار کننده هاش اين ديد و حال و هوا رو داشتند و نه فضا فضاي گردشگري داشت .
روزي بود روزگاري... يه خانم از يکي از استانهاي معتدل و نسبتا خوش آب و هوا ميخواست بره قشلاق بره جايي که عرب تهديد ميکرد کشورشو جايي که فرزندان آب و خاکش در سنگرهاي خاکي با کمترين امکانات روز و کمترين ترس و دلبستگي دنيوي جمع شده بودن تا پوزه دشمن بعثي رو که تجاوز به ميهن شون کرده بود به خاک مزلت بمالند.
ميرفت تا همراه يکي از اين دلير مردان خودشو تطهير در خاک جنوب کنه و شايد بتونه براي چادر مشکي اش که سياه سياه بود گرد و غباري فراهم کنه تا تيرگي را از دل خودش برداره
ميرفت تا بتونه سالها بعد بياد و بشينه براي شما داستانهايي رو تعريف کنه که رزمنده هاي اون زمان از گفتنش و ثبتش روي کاغذ دريغ کردن و توي دلهاي بزرگشون گذاششتن و درشو سه قفله و پرواز کردن
اين راوي رسيد به جايي که بهش ميگفتن دشت بلاي ايران هر روز صبح و شبش و آسمونش بوي خون و باروت ميداد . و به جاي کوکوي کبورهاي چاهي اش صداي نفير تير و گلوله بود.
البته يه شباهت با راهيان نور الان داشت اونم وضع غذا بود کنسرو و نون خشکش.اما توي شهر جنگي آبادان نانوايي هايي بودن مخصوصا خيابون کفيشه؛ يادش بخير.....
خوب الان اگر توي راهيان نور کسي مياد روايتگري ميکنه اون موقع ها روايت پيش مي آمد نميخواست کسي روضه بگه بقيه اشک بريزن گوشه گوشه هاي اين سفر براي راوي ما روايتي بود سخت و بسيار شبيه روايات کربلا
راوي ميگه توي کربلاي ايران به جاي اينکه بري سر خاک شهيدي و از بچه گي تا زمان شهادتش برات بگن شهيد ميامد و ميجنگيد و وقتي پاره پاره ميشد و راوي بهش ميرسيد تا زخمشو ببنده تا براش کاري بکنه شهيد با حرف هاش اثبات ميکرد که کيست و از کجاست و براي چه امده اون موقع بود که راوي سر به آسمان ميبرد و پناه به دل شکسته اش که شاهد عروج ستاره هاي زميني شده بود. سخت و دشوار بود اما گذشت. ويا وقتي شهيدي لبه چادر اونو ميگرفت قسمش ميداد که خواهرم سياهي چادر تو از سرخي خون من کوبنده تره و دشمنان براي در آوردن چادر از سر توست که خون منو و يارانم را مي ريزند ؛خواهرم نگذار کسي اينو ازت بگيره بهش افتخار کن؛اون موقع بودش که راوي سخت دنيا براش عوض شد و ژيش روي شهيد قسم خورد تا زنده است از آنچه که خون برادر و خواهراش ريخته شده دست بر نداره . شايد باورتون نشه اين راوي هر وقت ميخواست چادر بژوشه اول مي بوسيدش و با يا زينب به سر ميکرد.
اما رواي الان نميدونه وقتي دوباره بر خاک اون شهدا قدم ميزاره چطور بايد سرشو بالا بگيره در صورتي که خيلي از آرمانهاي شهدا زير پا گذاشته شده.
هر چند رواي سعي در خفظ امانات شهدا کرده ولي نشد که بقيه را به اين امر تر غيب کنه و يا کم تونست. حالا با چه رويي ميخواهد بياد راهيان نور نميدونم......
ولي باز شکر خدا که لا اقل اين اردوها برگزار ميشه... يکي به ياد اون روزها مياد و خودشو به خاک کربلا تيمم ميده ... يکي مياد عوض ميشه ... و يکي هم مثل راوي مياد حسرت ماندن و شاهد آنچه مي گذرد را توي دل تنگش مرور ميکنه....
ان شا الله بنده حقير هم بتونم توي اين سفر عوض بشم يعني آدم بشم

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

زمين خوردن بار سوم

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش راپاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و درهمان نقطه مجدداً زمين خورد!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگرلباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش راپرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شمادر راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تابتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوانتشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که بهمسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغبدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوماز رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را ميشنود. مرد اول سوال مي کند که چرا اونمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جاخورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شماشدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان راتميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد.من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدمو حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجدبرگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افرادخانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شمابشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان راخواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.نتيجه اخلاقي داستان:کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نميدانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه باسختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما ميتواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شمارا به زحمت مي اندازد يا وقتتان را زياد مي گيرد،پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آساننيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد واين پاداش را دريافت کنيد؟ستايش خدايي را است بلند مرتبه!

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

اربعين و ندبه هاي زينبي

آسمان براي تو کفني بود تا جسم پاکت را در خود بپيچد و
وقت وزيدن نسيم بوي عطر جانبخش تو را براي ضمانت به روي دوستدارانت بوزد.
اي که پاکي از تو آبرو گرفته است؛باز هم اربعيني فرا رسيد و سوز دل زينب را براي سوگوارانت هويدا کرد.
اربعين آمد دلم را غم گرفت بهر زينب عالمي ماتم گرفت
سوز اهل آسمان آيد به گوش ناله صاحب زمان ايد به گوش
جان اهل البيت عصمت بر لب است قافله سالار انها زينب است
و ندايي برآمد که قافله باز ايستد و بند از محمل ها بگشايد ؛
يارن سفر کرده باز به صحرا نشينان چاک چاک کربلا رسيد ند.
و چه سخت بود آن روز و چه دشوار بود ديدن اين همه عشقهايي که پاره پاره شده بر بيابان گرم کربلا آرميده
و رسيد روز موعود من و تو اي برادر ؛ببين منم زينب تو ؛اما نميداني چقدر در هجرانت پير شدم
آمد دوباره روز ديدار ت برادر
پير کشته زينب از هجرت برادر
بي کس و تنهاشدم اخر برادر
نوگلان باغ تو گرديد پر پر اي برادر
اينجاست که پرندگان هوايي باز بر اين گلخانه نغمه سرايي ميکنند
کجاييد اي نواي بي نوايي
هر يک به سويي دوان است
و از همه دشوارتر ديدن رباب است که دست بر خاک کربلا فرو مي برد و سراغ اصغرش را از رمل ها ميگيرد
و چه بگويم از نجواي امامي که قافله اي را به دنبال دارد خسته و غمگين و نوحه سرا
در پهن دشت نينوا ديگر پرندگان هم براي امام سجاد نوحه سر داده اند
واز دور که به شط فرات مي نگري نخلها براي هميشه سر تعظيم به وفاي علمداري فرود آورده اند که تاريخ ديگر چون او را بخود نخواهد ديد
دختري مويه کنان به دنبال پدر ميگردد و بانک ميزند ؛عمه جان ياريم کن تا پدرم را بيابم
برايش حرفها دارم چشمان اشکبار عمه از او ملتمسانه ميخواهد که دفتر دل نگشايد و سخن از آنچه که گذشت نگويد
عمه جان بيا و بگو پدرم کجاست ؛ميخواهم برايش بگويم که خواهرم رقيه کجاست شايد منتظر اوست
واي من اين سو چه خبر است؟؟ گويا باز عاشورا بر پا شده هر کسي حديت و نقلي از آن روز حادثه ميگويد و همه را به نوحه و گريه مي اندازد
خدا يا چگونه مي شود تحمل کرد؛مادري خاکهارا کنار ميزند و نجوا ميکند..........بيا مادر برايت آب آورده ام.. بيا تا يک بار ديگر لالايي برايت بگويم
پسرکم از دوري مادر هراس نکردي؟؟ عزيزکم چرا برايم نميخندي.....
و کنار شط فرات زني خميده به دنبال نعش برادرش دواندوان به پيش ميآيد
عباسم..عزيز خواهر اي آقا و مظهر ادب؛ بانک کن تا تو را بيابم...آخر چه شده که زينبت را فراموش کردي؟؟؟
و سپريرا در لا بلاي ژارچهاي ميکشد و باز به دنبال برادر مويه کنان ميدود
هر کسي ندبه اي داشت و هر کو از فراغي سخت مي گريست؛تاب و توان از اين بيابان روزها پيش گرفته شده بود .
همان روزي که حسين ع و يارانش به کارزاري ژا نهادند ؛به قولي تمام کفر در برابر تمامي حق قرار گرفته بود
و امروز اربعين جانسوز اين پرندگان مهاجر بود .وبا بازگشت کاروان اسرا به سرزمين کربلا داغ ها تازه تر شد
و زخم دلها سر باز کرد .زمين براي زمين ياني فرشته سيرت به آسمانها فخر مي فروخت
و در خفا از بي شرمي قاتلان و مسببين اين دد منشي خجالت ميکشيد و از قصه آب ميشد
گفتم آب ب ب ب ب ....خداي من چقدر مي سوزم وقتي به چهره آب مينگرم سوزي که تا اعماق قلبم را
داغ و تب دار مي کند و نقش عطش را برديوارهاي آن ميگذارد.
مولايم برخيز اربعين شد چهل روز و چهل شب از سکني گزيدن ات در دشت بلا ميگذرد برخيز تا با يارانت به شهر جدت باز گرديم
زينب روي باز گشت ندارد اخر اين خواهر مضطر چگونه پيام عروج خونين شما را به مدينه ببرد؟؟؟
بار بگشاييد اينجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست
بر مشام جان رسد بوي بهشت
به به از اين تربت مينو سرشت
ماه اينجا واله و سرگشته است
و آن شهاب ثاقب از خود رفته است
اربعين است اربعين کربلاست
هر طرف غوغايي از غم‏ها به پاست
گويي از آن خيمه‏هاي نيم سوز
خود صداي العطش آيد هنوز
هرکجا، نقشي ز داغ ماتم است
هر چه ريزد اشک در اينجا کم است
باشد از حسرت در اينجا يادها
هان به گوش دل شنو فريادها
تا قيامت کربلا ماتم سراست
حضرت مهدي «حسان» صاحب عزاست
چقدر دشوار است دل کندن ازآنچه که با جانت پيوند خورده باشد..... برادرم اگر بر نمي خيزي کمکم کن تا بتوانم پيام آور خوبي باشم
شرمگينم از امانتي که به من سپردي وبا مظلوميت در گوشه خرابه شام جا ماند و مرا بار ديگر به آتش کشيد
هرگز ياد تو از لوح دل و جان نرود .......و قافله بعد از درد دلي سنگين و ندبه هايي حزين
با تنهاي چاک چاک سالار قافله و ياران وفادار و همراهش خدا حافظي درد ناک و سختي داشت
و سپس رو به سوي سرزمين خويش بازگشت کرد ؛اما چگونه باز گشتي ؟؟..باز گشتي
به وسعت تحمل همه غمهاي عالم و رسالتي سنگين که آن رسالت پيام آوري قيام خونين عاشورا نام دارد

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

نامه اي سرگشاده به وزير آموزش و پرورش جناب آقاي علي احمدي

دانش آموزان را اگاه کنيد(غزه در کتاب هاي درسي)
نامه اي سرگشاده به وزير آموزش و پرورش جناب آقاي علي احمدي
همچنان که در کتابهاي درسي از تاريخ انقلاب و از خود گذشتگي شهدا و ايثارگران ميخوانديم
وبه دانش اموزان آموختيم که انشا هايشان را با نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان ...آغاز کنند
خون شهيدان فرزندان ما را به ياد جبهه مي انداخت و خبري از ياد خون شهداي ديگر جاي جاي جهان در ذهن ايشان نبود
نمي دانم اگر کسي بيشتر در اين زمينه کار ميکرد الان غزه و بوجود آمدن رژيم اشغالگر و ماهيت آن براي فرزندان ما آشکار تر بود
همانطور که مي دانيد از 60 سال پيش رژيم اشغالگر صهيونيستي پاي بر سرزمين فلسطين گذاشت و با جنايات بي شمار خود مردم اين کشور را از خانه هايشان بيرون کرد .
امّا در اين سالهاي اخير قضيه متفاوت است . اين رژيم غاصب هر روز گستاخ تر از ديروز مي شود و نداي اماممان سيد روح الله خميني ( ره ) که فرمودند : اسرائيل بايد از صفحه روزگار محو شود را بيشتر در ذهن ما تداعي مي کند .
همه بايد بدانند که چه بر سر مسلمانان فلسطيني آمده . بايد خيانتکاران روزگار را بشناسند ... بايد جلادان روزگار را بشناسند .
هم در اين زمان و هم در نسل هاي آينده ...
نمي دانم اسم ما را چه مي گذاريد ...
شايد در اين برهه از زمان اسم ما وبلاگ نويسان جبهه بزرگ اسلام باشد ...
ما در همه جاي جهان هستيم و هر کجاي جهان که باشيم ( کوچک و بزرگ ، مرد و زن ) با قلممان تيري به سوي دشمنان اسلام پرتاب مي کنيم و در اين برهه از زمان تيرهايمان را به سمت اسرائيل رها مي کنيم و دوست داريم کسي که در کشورمان سردمدار قلم به دستان است ما را در اين راه همراهي کند .
آقاي وزير اميدواريم در جايگاهي که هستيد به نوبه خود در اين راه قدمي برداريد و در کنار ما به مبارزه بپردازيد
به هر حال ما در خواستمان را مطرح مي کنيم
از شما مي خواهيم در اين برهه از زمان که گستاخي رژيم غاصب اسرائيل به بيشترين حد خود رسيده است براي آگاهي فرزندان اين مرز و بوم ، هم در اين نسل و هم براي نسل هاي آينده و براي دميدن روحيه ضد اسرائيلي و ضد آمريکايي ، جنايات اين جلادان روزگار را در کتب درسي بگنجانيد تا هم باعث بيداري دانش آموزان که همان آينده سازان مملکتمان هستند باشد و هم اين خط مشي در فرزندان اين مرز و بوم تداوم يابد و باقيات الصالحاتي هم از طرف شما مانده و انشالله باعث شادي روح امام عزيزمان گردد .
آقاي وزير ...
ما منتظر اقدام موثر شما در اين زمينه هستيم .
سلام ما را به رئيس جهور مجاهدمان برسانيد و بگوئيد که او در اين راه تنها نيست ...

جمع کثيري از وبلاگ نويسان ايراني

((دوستان عزيز وبلاگ نويس براي اثر گذاري بيشتر خواهش مي کنم از زبان خودتون محتواي اين حرکت رو در وبلاگتون دنبال کنيد))
انعکاس خبر در خبرگزاريها
1-خبرگزاري فارس فضاي مجازي بخش وبلاگها
2- خبرگزاري ايکنا فضاي مجازي

اينجا اسامي دوستان حامي اين حرکت را لينک مي کنيم
1-وبلاگ يک مبارز
2-وبلاگ شخصي محمد صدارت
3-وبلاگ رمز دشمن شناسي
4-وبلاگ جمهوريت
5-وبلاگ مهديار دات بسيجي
6- وبلاگ دلم گرفت اي هم نفس
7_وبلاگ شجره طيبه

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

سالروز تخريب حرم مطهر امام هادي و امام حسن عسکري تسليت باد






بسم الله الرحمن الرحيم
قل لا اسئلکم عليه اجرا الا الموده في القربي_بگو(اي پيامبر)من هيچ پاداشي از شما بر رسالتم درخواست نميکنم مگر محبت و دوست داشتن نزديکانم(اهل بيتم) شوري ايه 23
باز هم محرم الحرام فرا رسيد و باز هم مصيبتي ديگر قلب امام زمان(عج) را فشرد باز هم خاطره بقيع ويران در دلهاي عاشقان زنده گشت و باز هم دست مسلمان نماهاي شيطان صفت مصيبتي بر خاندان مطهر رسول الله(ص) وارد ساخت . اري بيست و سوم محرم است سالروز تخريب حرم مطهر امام هادي و امام حسن عسکري(عليهم السلام) مگر خاندان ال الله و فرزندان رسول الله(عليه السلام) چه گناهي مرتکب شده اند که بعد از 1200 سال از شهادتشان باز هم دست کينه و دست حسادت و دست بعض اين مصيب و اين فاجعه را صورت داد.ايا اين است سزاي رسول خدا ؟ ايا اين است سفارش خداوند در قران کريم به خاندان پيامبر حبيب و عزيزش؟ ايا اين محبت است نسبت به اين خاندان؟
نميدانم انان که ادعاي مسلماني ميکنند چگونه دست به اين اعمال ميزنند؟
نميدانم علماي انها که فتواي اين جنايت را ميدهند از کدام ايه قران کريم و کدام سنت اين دستور را گرفته اند؟
نميدانم و نميدانم و نميدانم؟
از خداوند متعال خواستار هدايت براي همه ما مسلمانان و فهم و شعور حقيقي از اسلام ناب محمدي(صل الله عليه و اله) و سير در راه وسيرت رسول اکرم و اهل بيت مطهرشان(صلوات الله عليهم) را خواهانم.
بر ما و همه مسلمانان جهان و خصوصا دولت و ملت عراق است که کما کان دست به همت گمارده و هر چه زودتر به بناي ان حرم مطهر و ان بارگاه معطر بپردازيم و باشکوهتر و با عظمتر از اول انرا بازسازي کنيم تا نور هدايتي باشد براي دنباله روان نور و خاري باشد بر چشم دشمنان خداوند متعال و رسول و خاندان گراميشان(صلوات الله عليهم اجمعين) انشاء الله.
الامان از اين مصيبت الامان / گشت ويران خانه صاحب زمان / بارالها شد خراب ان مرقدي / کا رميده اندر ان جان جهان
اين مصيبت عظمي را به پيشگاه حضرت حجت(عج) وتمامي شيعيان و دوستاران خاندان ال محمد(صلوات الله عليهم) و بالخصوص اعضاي محترم اين کلوپ تسليت عرض مي نماييم.يا علي مدد
به نظر شما وظيفه ما در قبال اين مصيبت عظمي چيست؟

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

















والله و بالله ما در برابر اين قضيه‏ مسئوليم . به خدا قسم مسئوليت داريم . به خدا قسم ما غافل هستيم .
و الله قضيه‏اي که دل پيغمبر اکرم را امروز خون کرده است ، اين قضيه است . داستاني که دل حسين بن علي را خون کرده ، اين قضيه است .
، الوداع " ؟!
چيزهايي که من ( امام حسين ) در عمرم هرگز به اينجور شعارهاي پست و کثيف ذلت آور تن ندادم و يک کلمه از اين حرفها نگفتم؟!
اگر حسين بن‏ علي بود مي‏گفت اگر مي‏خواهي براي من عزاداري کني، براي من سينه و زنجير بزني، شعار امروز تو بايد فلسطين باشد
شمر امروز موشه دايان است. شمر هزار و سيصد سال پيش مُرد، شمر امروز را بشناس. امروز بايد در و ديوار اين شهر با شعار فلسطين تکان بخورد.
هي دروغ در مغز ما کردند که‏ آقا اين يک مسئله داخلي است. مربوط به عرب و اسرائيل است .
تلاش ما مسلمين در اين زمينه چه بوده است؟ به خدا خجالت دارد ما خودمان را مسلمان بدانيم ، خودمان را شيعه علي بن ابي طالب بخوانيم.
آيا ما وظيفه نداريم که کمک مالي به آنها بکنيم؟ آيا اينها مسلمان‏ نيستند، عزيزان ندارند؟ آيا اينها براي حق مشروع بشري قيام نمي‏کنند؟
« فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم (سوره نساء ، آيه 95) الذين‏ آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم»( سوره توبه ، آيه 20)
به وسيله مال که مي‏توانيم کمک کنيم . والله اين انفاق واجب است، مثل نماز خواندن و روزه گرفتن واجب است.
اولين سوالي که بعد از مُردن‏ از ما مي‏کنند همين است که در زمينه همبستگي اسلامي چه کرديد ؟
پيغمبر فرمود : « من سمع مسلما ينادي يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم »
هر کس بشنود صداي مسلماني را که فرياد مي‏کند ياللمسلمين مسلمانان به‏ فرياد من برسيد ، و او را کمک نکند ،
ديگر مسلمان نيست ، من او را مسلمان نمي‏دانم . چه مانعي دارد که ما براي اينها حساب باز کنيم ؟
چه‏ مانعي دارد که مقدار کمي از درآمد خودمان را اختصاص به اينها بدهيم ؟ …
مردم بيدار آن مردمي هستند که فرصت شناس باشند، دردشناس باشند، حقايق شناس باشند.
من وظيفه خودم را عمل کردم . وظيفه من فقط گفتن بود و خدا مي‏داند جز تحت فشار وجدان و وظيفه خودم چيز ديگري نبود.
اين کمک مالي را وظيفه‏ شما مي‏دانم و وظيفه خودم و هر خطيب و واعظي مي‏دانم که اين را بگويد،
بر هر خطيب و واعظي واجب مي‏دانم که چنين حرفي را بزند. مراجع تقليد بزرگي مثل آيت الله حکيم و ديگران
رسما فتوا داده‏اند که کسي که در آنجا کشته مي‏شود ، اگر نماز هم نخواند شهيد در راه خداست.
پس بياييم به خودمان ارزش بدهيم ، به کار و فکر خودمان ارزش بدهيم ، به کتابهاي خودمان ارزش بدهيم ،
به پولهاي خودمان ارزش‏ بدهيم ، خودمان را در ميان ملل دنيا آبرومند بکنيم . علت اينکه
دولتهاي‏ بزرگ جهان چندان درباره سرنوشت ما نمي‏انديشند ،
اين است که معتقدند مسلمان غيرت ندارد . آمريکا را فقط همين يکي جري کرده است .
مي‏گويد مسلمان جماعت غيرت ندارد ، همبستگي و همدردي ندارد.
مي‏گويد يهودي که‏ براي پول مي‏ميرد، جز پول چيزي نمي‏شناسد، خدايش پول است ، زندگيش پول‏ است ،
حيات و مماتش پول است ، به يک چنين مسئله حساسي که مي‏رسد روزي‏ يک ميليون دلار به همکيشانش
کمک مي‏کند ولي هفتصد ميليون مسلمان دنيا کوچکترين کمکي به همکيش خود نمي‏کنند"

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

روسري هديه به سران بي غيرت عرب

زنان ايراني همواره دوشادوش مردان در عرصه هاي مهم انقلاب حاضر بوده اند . ما از نسل شير زن كربلايم و هر گز تن به خفت و خواري نخواهيم داد و چون مردان غيور سرزمين مان و ديگر مسلمانان و ازاد گان از اين همه بي غيرتي سران عرب به تنگ امده ايم.
ما ديگر بعد از حملات دد منشا نه صهيونيسم به مردم بي دفاع و دست خالي غزه خواب نداريم و آماده ايم كه از مظلوميت اينان به هر صورت دفاع كنيم. و از اينكه سران كشورهاي عرب مسلمان خود را در خواب زمستاني فرو برده اند و در عيش نوش با شياطين گيلاس سلامتي كفر و استبداد را بهم ميزنند .
وهمانطور كه مقام معظم رهبري فرمود سكوت برخي كشورهاي عربي از حملات صهيونيستها مصيبت بار تر است هدف از اين اقدام اين جمع را هشدار به سران عرب اعلام مي كنم: سكوت خفت بار سران كشورهاي عربي به هيچ وجه قابل توجيه نيست تصميم دارم به تك تك سران عربي يك روسري زنانه هديه بدهم.و از همه خواهران عزيزم دعوت مي کنم تا در اين طرح شرکت کنند و به بي غيرتان عرب روسري هديه دهند.
و ما با اين اقدام اعلام ميكنيم كه زنان مسلمان از برخي مرد نمايان عربي شجاع تر و با شهامت تر هستند
در اعتراض به سكوت كشورهاي عربي در قبال فجايع غزه صورت گرفت
‌وبـلاگ‌نـويـسـان ايـرانـي بـه سران سازشكار عرب روسري‌ دادند
خبرگزاري فارس: چندتن از زنان وبلاگ‌نويس ايراني در اقدامي نمادين و در اعتراض به بي‌غيرتي و سكوت سران كشورهاي عربي نسبت به فجابع اخير در نوار غزه به سران عرب روسري دادند.
لينك اين خبر در فارس نيوز:
لينك خبر در رجا نيوز
لينك خبر در الحماه
لينك خبر در سايت راسخون
لينك خبر در سايت اخبار
لينك خبر در تالار رهپويان
لينك خبر درمركز اسناد رسمي انقلاب اسلامي
لينك خبر در سايت غزه
لينك خبر مرکز انجمنهاي تخصصي
لينك خبر در پايگاه خبري تحليلي روايت
لينك در نشريه فلاح
توضيحات:
با عرض معذرت از همه دوستاني كه لطف كردند حمايت هاي خودشان را اعلام فرمودن
و براي ان دسته دوستان نا اگاه به فرهنگ وادبيات عرب تنها يك حكايت را اضافه مي كنم
اميدوارم اين دوستان بزرگوار به قدري تدبير و انديشه بر روي اين حكايت بكنند كه
ديگر لازم به تو ضيح و تفسير نباشد
در ادبيات ما ايرانيان روسري هنگاهي با ارزش است كه بر سر يك زن مومن و متعهد و آزاده باشد
وگرنه خيلي از زنان، نيمه كاره از اين وسيله پوششي استفاده ميكنند
در يك عكس خبري ديده ميشد همين روسري بر گردن زن همجنس باز كلينتون هم بسته شده
پس اين همه خودتان را اذيت نكنيد و به جاي اين از مردم مظلوم غزه به شكل نو اوري بهتر از بنده حمايت بفرماييد
قلم هاي شما با يد تيري باشد بر چشمان و قلب دشمن اين مظلومين
و اين هم حكايتي كه عرض شد:
روضه حبيب بن مظاهر رو گوش داديد؟
امام حسين مي رسه به كربلا
به حبيب نامه ميده پا شو بيا
زود هم بيا
نامه مي رسه دم خونه حبيب
نامه رو ميگره
زنش ميگه چي بود ؟
حبيب مي خواست ه زنش رو امتحان كنه
ميگه نامه از حسين بن علي
زنش ميگه خوب چي توشه ؟
حبيب ميگه هيچي به من گفته رسيدم كربلا تو هم بيا
زنش مي گه خوب نمي خاي بري ؟
حبيب ميگه نه بابا
من كه ديگه پيرم
تازه كلي هم جنگيدم درركاب علي ع
زنش ميگه واقعا نمي ري ؟
حبيب داره امتحا ن ميكنه زنش رو
ميگه نه
اگه برم عمر سعد مياد خونه رو غارت مي كنه
من كشته ميشم
تو رو مي برن اسارات
زنش بلند ميشه
روسري مي اندازه رو سر حبيب
ميگه اي كاش من مرد بودم
تا مي رفتم
بعد حبيب دعاش ميكنه و راهي كربلا ميشود