۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

سفر به سر زمين نور قسمت دوم

به فکه رسيديم به شهادتگاه و مقتل بهترين منتخب ها و سرخ جامه هايي تشنه و افتاده در بيابان بلا چون کربلائيان؛به محل عروج سيد اهل قلم شهيد مرتضي آويني و مقتل شهداي گردان حنضله سلام بر شهداي عمليات والفجر مقدماتي وافجر يک ظفرچهار و عاشوراي 3 و شهدايي چون شهيد مجيد بقايي حسن باقري و مرتضي آويني و همراهانش و شهداي تفحص که از سلسله رهپويان شهادت بوده اند.
اينجا و اين ياداشتي از شهيدي از اين گردان است که ميخوانيد:امروز؛روز پنجم است که در محاصره هستيم؛آب را جيره بندي کرده ايم . عطش همه را هلاک کرده،همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده اند. ديگر شهدا تشنه نيستند،فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه (س)
وقتي سر بر سجده در خاک تنهايي تان گذاشتم گويا گوش و چشم دلم باز شد و نجواي غريبانه تان و سوز دلهاي عاشورايي تان را شنيدم و از گرماي اين تربت صداي العطش هاتان به آسمان بلند بود.عطش عطشاز رمل ها به گوش جان ميرسد. خداي من چقدر دور افتاده ايم..و در لباس دنياحبس شده ايم اين زنجيرها و قيد و بندهابال هايمان را بسته و زخمي کرده است و پرهايمان شکسته از سنگي است که خود به جان خريده ايم. شهدااز شما انتظار داريم ياريمان کنيد.وقت باز گشت کاروانهاي دانشجويي يکي پس از ديگري با پاي برهنه سر ميرسيدند و ما به انتهاي دالان سيم خاردار رسيديم نا گهان يکي از شهدا را ملاقات کردم؛خدا يا او اينجا به چه کار امده است .چقدر پير شده است ،سر بندش همان يا فاطمه زهرا س و چفيه اش نيز همان. ولي چرا اينطور خسته و اينقدر باراني؟ به جاي حمايل و کوله پشتي يک جعبه و يک ماسک بر صورت داشت وعصايي در دستش .اورا چه شده او که چابک بود و در اين دشت مثال مرغان به هر سو ميرفت چگونه به اين حال مي بينم اش؟چقدر سنگين حرکت ي کند ؟چرا اينگونه به اطراف مينگرد؟ چشمان سرخ و ملتهب او گواهي دردي سخت را مي داد و صورت باراني و تيره او دل را ريش ميکرد و از همه درد ناکتر براي من اين بود که از من روي گردانيد و جواب سلامم را از روي ادب و تواضح با اين حالت با صدايي خشه دار پاسخ داد .. و عليکم السلام
پرسيدم حاجي اينجا و اين حال شما چطور جور در مي ايد؟ جواب داد امدم دلي به اب بزنم و تني بياسايم.
گفتم توي اين وادي و اين هوا؟؟ ميخواستم همه سوالات دنيا را ازش بپرسم که.. حرکت کرد به پايش افتادم و خواهش و تمنا کردم .. و بالاخره توانستم بشناسمش.
و او اينچنين گفت:روح الله فرزند روح الله هستم بيسيم چي مرتضي جاويدي اعزامي از فسا.
گفتم دعامون ميکنيد؟ گفت دعا گوي هستم خدا کنه مصل من جانمانيد گفتم حاجي وامانده ام شما دعا من بتونم به رسالتم عمل منم گفت يک شرط داره گفتم چشم. گفت دعا کن به رفقا برسم خنديدم . تعجب کرد. روشو برگرداند گفتم حاجي شما که داره بهشون ميرسي همين روزها ،اکسيژن رااز صورتش برداشت ؛و زد زير گريه ؛ادامه دادم فقط وقتي دوستا نتون را ملاقات کردين به ياد ما هم باشيدو دعامون کنيدو از خدا بخواهيد تا مارو هم در صف شما قرار بدهد.قبول کرد .منم که پررويي کردم گفتم حاجي اين شماره بنده است اگر ممکنه شمارتونو بدين تا بعدا يک چيز مهم را بهتون خبر بدم.با کلي صحبت و اصرار ازش گرفتم.. ان شا الله مصاحبه اي از ايشون را براي دوستان خواهم پست زد.
بعد از فکه راهي چزابه شديم..

هیچ نظری موجود نیست: