۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

سفرنامه سرزمين نور قسمت اول

بسم الله نور بسم الله نور علي نور......
خواستم چند روزي رادر پايان سال به خود و خانه دل رسيدگي کنم وبراي همين تلاش کردم تا با زيارت شهدا دل را شتشويي دهم رفتم که نام نويسي کنم هر چه تلاش کردم سود نداشت . نااميد شدم وقتي يکي از دوستان فرمودن از خود شهدا بخواهيد تا کمک کنند. دست به دامان شهدا شدم. تا اينکه آن پيامک و اجابت از شهدا؛ نام نويسي شدم.بله بليط سفر را فرستادند (اينجا نيزار شهداست شما ميتوانيد وارد شويد)راستش چند سال بود که از آن ديار رانده شده بودم . خيلي محتاج زيارت بودمو روز جمعه روز شهادت امام حسن العسکري بعد از دعاي ندبه راس ساعت 9 صبح از شهر و ديار راهي ديار جنوب شديم.حرکت به سرزمين نور اغاز شدو اين بار کساني قدم بر تربت شهدا مي گذارند که شايد بعد از سالها براي اولين بار به اين فيض ميرسند . اينان فرسنگها راه را براي درک و احساس لحظاتي مي پيمايند که تا عمري برايشان پشتوانه گردد. راستش داشتم حال واحوالي با دل خود مي کردم با گذشتن ازخيابهن شهرحالم دگرگون شد کنار بلوار بنرشهدا روبرو شدم از ته دل افسوسي به حال دل غافلم خوردم . در همون حال با صحبت خواهر کناري ام به خود امدم گويا دوتا جوان با لباسها و سرو شکل بسيار زننده اي کنار بنر ايستاده بودند . خدايا به دل مضطرارباب و مولايمان توي اين روز شهادت پدر بزرگوارشان مرهمي بگذار؛ باز دل شکست، وباز دعاي ندبه دل شروع شد.
در طول سفرازشهر ها و بيابانها گذشتيم تا به وادي تربت سرخ ومعطروغريب شهدارسيديم. شهري که ياد آور بخشي از گذشته نه چندان دور بود با ياد آن ايام واين ديدار دوباره گرمي خاصي در وجودم جان گرفت.
وارد اردوگاه شديم برنامه استقبال برايمان تدارک ديده شده بود .و حضور چند تن از يادگاران دفاع مقدس و روايتگران جوان خواهر و برادر که خدمتگزاران ميهمانان و مسافران قافله نور بودند هر کدام خوش امد گويي خاص خود را داشتند. در سوله هايي که سالها پيش استراحتگاه رزمندگان دفاع مقدس بود محا استقرار ما شده بود.بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شما و استراحت و شرکت در جشن سالروز آغاز امامت امام عصر عج با مديحه سراي و قرائت اشعاري در اين باب و پخش شيريني نيمه شب شد .سپس خاموشي اردوگاه داده شد و غالبا به استراحت پرداختند.و من طبق معمول نتوانسم بخوابم از خوابگاه بيرون امدم به خلوتگاهي که وسط صبحگاهي درست کرده بودند رفتم. جوانها را ديدم کهدر خلوت خود مشغول راز و نياز بودند بعضا هم کنار قايق شکسته وسط ميدان نشسته بودن و با خود نجوا ميکردندو من هم نشستم اينطور نوشتم:
يک روز خطر سفر در راهي که انتهاي آن به آسايش در خاک مرغان سبک بالي مي شد که سالها جنگيده اند و بعد از حماسه ها و دلير مردي و ايثارها لبيک به دعوت حق گفتند و آسمان شهرمان به انتظار بازگشت سرخ و خونين شان منتظر ماند. و در فرج نامه بازگشت کبوتران حرم جنوب ايران نام عاشقانه شان براي هميشه ثبت و در دفتر معرفت قلم هاي آخته و اثبات و املاي حديث بودنشان به اثبات و شوريدگي در راه بندگي و تقليد آگاهانه هميشه جاويد شد.
فردا براي حضور بر ير تربت معطرشان خود را به خاک و آفتاب مکشيم تا شايد ذرهاي ارادت خود را به ايشان ثابت کنيم. اي ياران خفته در خاک گرم کربلاي ايران مي اييم از شما تَبرک گيريم تا باقي عمر بوي سرير و سراي عارفانه شما بر پيکره زندگيمان رونق بخشد.امشب آغاز امامت عزيزترين وجود عالم يعني امام آخرين را در جايي جشن گرفتيم که زماني ياراناش مهياي نبرد با خصم دون مي شدند و اين خود فال نيک و خيري بزرگ مي باشد.
بعد از نوشتن کمي مناجات و تفحص در احوال خود ساعت 3:30بامداد و کلامي با بيدار دلان شب به استراحت پرداخته و يک ساعت بعد همه براي عبادت و مناجات برخاستيم و بعد از زيارت عاشورا مهياي زيارت تربت شهدا شديم.قبل از حرکت هدايايي از طرف بسيج داده شد (يک عدد سي دي و يک چفيه)دختر جواني را ديدم که گريه کنان ميگفت شهدا ممنونمو بعد رو به بنده کرد و گفتمن اولين حاجتمو گرفتم . گفتم خوش به حالتون چطور فهميدي حاجت گرفتي؟
چفيه را توي بغلش فشار داد و بوسيد ايناهاش اين حاجتمه از شهدا خواسته بودم وقتي بيام يک هديه دريافت کنم تا بفهمم شهدا منو ديدن!!!و من هم از خود بي خود شدم..خدايا شهدا چي بودن که الان اينطور پاسخ مي دهنداون جوانهاي کنار بنر کجا و اين جواني که با براي چفيه اي که از نظر قيمت به اندازه پول يک پفک هم نباشه چطور خوشحال ميشود کجا؟؟؟؟
بوسيدمش و ازش خواستم اگر حالي دست داد همه را دعا کند. يک موضوع قابل توجه ديگر اين بود که خواهراني که قبل از حرکت از شهرمان تغذيه و آب را ضرورتا با خود آورده بودندوقت حرکت به مشهد شهدا کمتر کسي در دست خود آذوقه داشت.
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست**********چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به سوي فکه کاروان حرکت کرد، ه روايتگر جانباز و يادگار دفاع مقدس مستقر در اتوبوس روايت ميکرد و سپس به اتوبوس ديگري رفت و راوي جواني شروع کرد به روايت حماسه دلير مردان و فرزندان با شهامت ان روزگار.ومن غرق در افکار و ياد آوري خاطراتسرخ و سپيد خود.راوي پرسيد به نظر شما چرا بچه هاي رزمند و دفاع مقدس کمتر از خاطرات خود صحبت ميکنند دوستم گفت بله چون ناين خاطرات عذاب اور است. ناخود اگاه گفتم نه چون اين خاطرات همه دارايي اونهاست و نميخواهند از دست اش دهند . بحث داغي شد. من عرض کردم بله بچه هاي جنگ خسيس هستند ولي بايد از شهدا بخواهيم تا زندگيشان سرمشق شودو اينکه شهدا بخشنده هستند.يک مرتبه جو عوض شد نميدونم چي گفتم که همه دلها شکست و چشمها باراني شد.
مادر شهيدي با ما هم سفر بودگفت اخه چرا اگر رزمنده ها تعريف نکنند که ما ازاون روزهاو حالات بچه ها مون نميتوانيم آگاه بشويم. از هر چه بگذريم سخن دوست خوش تر است
ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست: