۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

مسافر راهيان نور يا سفري به سرزمين نور

براي اين پست مقاله اي انتخاب کرده بودم ولي دعوت دختر عموي بزرگوارم خانم موسوي را لبيک ميگم و از خاطرات جنوب براشون مينويسم
چرا که چند روز ديگه با خواهراي بسيج عازم کربلاي ايران هستم
ببخشيد يه مرتبه رفتم توي اون فاز ساال 61 سالي که جنوب و راهيان نور به شکل الان نبود . نه ديدار کننده هاش اين ديد و حال و هوا رو داشتند و نه فضا فضاي گردشگري داشت .
روزي بود روزگاري... يه خانم از يکي از استانهاي معتدل و نسبتا خوش آب و هوا ميخواست بره قشلاق بره جايي که عرب تهديد ميکرد کشورشو جايي که فرزندان آب و خاکش در سنگرهاي خاکي با کمترين امکانات روز و کمترين ترس و دلبستگي دنيوي جمع شده بودن تا پوزه دشمن بعثي رو که تجاوز به ميهن شون کرده بود به خاک مزلت بمالند.
ميرفت تا همراه يکي از اين دلير مردان خودشو تطهير در خاک جنوب کنه و شايد بتونه براي چادر مشکي اش که سياه سياه بود گرد و غباري فراهم کنه تا تيرگي را از دل خودش برداره
ميرفت تا بتونه سالها بعد بياد و بشينه براي شما داستانهايي رو تعريف کنه که رزمنده هاي اون زمان از گفتنش و ثبتش روي کاغذ دريغ کردن و توي دلهاي بزرگشون گذاششتن و درشو سه قفله و پرواز کردن
اين راوي رسيد به جايي که بهش ميگفتن دشت بلاي ايران هر روز صبح و شبش و آسمونش بوي خون و باروت ميداد . و به جاي کوکوي کبورهاي چاهي اش صداي نفير تير و گلوله بود.
البته يه شباهت با راهيان نور الان داشت اونم وضع غذا بود کنسرو و نون خشکش.اما توي شهر جنگي آبادان نانوايي هايي بودن مخصوصا خيابون کفيشه؛ يادش بخير.....
خوب الان اگر توي راهيان نور کسي مياد روايتگري ميکنه اون موقع ها روايت پيش مي آمد نميخواست کسي روضه بگه بقيه اشک بريزن گوشه گوشه هاي اين سفر براي راوي ما روايتي بود سخت و بسيار شبيه روايات کربلا
راوي ميگه توي کربلاي ايران به جاي اينکه بري سر خاک شهيدي و از بچه گي تا زمان شهادتش برات بگن شهيد ميامد و ميجنگيد و وقتي پاره پاره ميشد و راوي بهش ميرسيد تا زخمشو ببنده تا براش کاري بکنه شهيد با حرف هاش اثبات ميکرد که کيست و از کجاست و براي چه امده اون موقع بود که راوي سر به آسمان ميبرد و پناه به دل شکسته اش که شاهد عروج ستاره هاي زميني شده بود. سخت و دشوار بود اما گذشت. ويا وقتي شهيدي لبه چادر اونو ميگرفت قسمش ميداد که خواهرم سياهي چادر تو از سرخي خون من کوبنده تره و دشمنان براي در آوردن چادر از سر توست که خون منو و يارانم را مي ريزند ؛خواهرم نگذار کسي اينو ازت بگيره بهش افتخار کن؛اون موقع بودش که راوي سخت دنيا براش عوض شد و ژيش روي شهيد قسم خورد تا زنده است از آنچه که خون برادر و خواهراش ريخته شده دست بر نداره . شايد باورتون نشه اين راوي هر وقت ميخواست چادر بژوشه اول مي بوسيدش و با يا زينب به سر ميکرد.
اما رواي الان نميدونه وقتي دوباره بر خاک اون شهدا قدم ميزاره چطور بايد سرشو بالا بگيره در صورتي که خيلي از آرمانهاي شهدا زير پا گذاشته شده.
هر چند رواي سعي در خفظ امانات شهدا کرده ولي نشد که بقيه را به اين امر تر غيب کنه و يا کم تونست. حالا با چه رويي ميخواهد بياد راهيان نور نميدونم......
ولي باز شکر خدا که لا اقل اين اردوها برگزار ميشه... يکي به ياد اون روزها مياد و خودشو به خاک کربلا تيمم ميده ... يکي مياد عوض ميشه ... و يکي هم مثل راوي مياد حسرت ماندن و شاهد آنچه مي گذرد را توي دل تنگش مرور ميکنه....
ان شا الله بنده حقير هم بتونم توي اين سفر عوض بشم يعني آدم بشم

هیچ نظری موجود نیست: