بعد از فکه راهي چزابه شديم و شنيديم انچه که بر عزيزانمان گذشته بود نماز ظهر را درآنجا خوانديم و سپس براي صرف نهار وارد چادر غذاخوري شديم،هوا گرم شده بود و اين سايه عطش را کم ميکرد داشتيم نهار ميخورديم که صدايي از پشت چادر توجه ام راذ جلب کرد.آتشم زد؛ طعم غذارا تلخ احساس کردم.
بيرون رفتم و منظره اي را ديدم که دل سنگم را آب کرد و چشمانم را باراني.ديدم دختر جواني ظرف غذايش را گذاشته پيش رو و اينطور صحبت ميکند:
بابا ي عزيزم بيا خوب پيشم بشين ،باباشما هم اينجا که بودين از همين غذا ها ميخوردين؟؟ و يا از اين دوغ خنک ؟ ببا ميگفتن تو توي اين نيزارها گم شدي. ميشه الان بيايي با من نهار بخوري؟ بابا بعد از اين بيست سال باز من همون دختر سه سالت هستم که نذر بي بي رقيه کردي و رفتي. بابا بي بي لا اقل سر باباشو توي بغل گرفت ولي من چي؟؟ بابا ديشب خانمي که دعا ميکرد براي سلامتي پدر و مادراتون دعا کنيد و صلوات بفرستيد و منم باز مثل هميشه براي سلامتي آقا و براي شادي شما صلوات فرستادم. بابا جون دارم عروس ميشم . قول بده که تو هم بيايي و کنارم باشي.ديگه طاقت نياوردم صدام که بلند شد چند نفر ديگه از دوستان هم متوجه ما شدن . ازش حواستم به پدرش بگه منو هم شفاعت کنه و بعد کمکش کردم بياد داخل چادر غذاشو بخوره و کمي پرچانه گي کردم تا بلاخره کمي غذا خورد.
بعد از چذابه راهي دهلاويه شديم و درمحل يادمان شهيد چمران قرار گرفتيم و در نمايشگاه فيلمي از خانواده شهدا و شهادت دکتر چمران اين مرد مبارز و وارسته و پيوسته به الله ديدم و با رشادت و روح بلند ايشان با تماشاي عکس ها و روايت راوي آشنا شديم. اينجا خبرنگار شبکه خوزستان اخر شکرامان کردو مجبور به صحبت شديم. باز هم در سر مزار شهيد گمنام برادر روح الله را ديدم که اينبار شکار شبکه خوزستان شده بود.
ازدهلاويه با همه ياد و خاطراتش به سوي ديار حسين علم الهدي فرمانده سپاه هويزه رفتيم . درجايي که محل رشادتهاي اين مبارز غيور و يارانش بودو بعد از شکست دشمن در 15/10/59 در جنوب کرخه در هويزه در اين دشت بلا حسين وار شهيد شده بودند و حسين گونه با اصحابش گرد هم شهيد شدند .هويزه جايي است که اصحاب اخرالزماني اش مردانگي خود را به اثبات رسانيده اند يکي ديگر از اين عزيزان حسين حسيني بود که تعاريف زياد از ايشان شنيده بوديم. فرمانده غيور و سيد انان شهيد علم الهدي در يادمان شهداي هويزه با اصحاب خود خفته بود و اينطرف تر مزار مادرش را زيارت کرديم و با او اينچنين سخن گفتيم:سلام به مادري که چنين دلاوري را پرورانيد و اينگونه به اسلام هديه کرد. اينجا هويزه است اينجا قلب تپنده دشت ازادگان است و اين تويي سيد حسين علم الهدي که پيروز ميدان شده اي و اکنون اينجا من هستم که مضطر به سوي شما دست دراز کرده ام و از شما درخواست ميکنم که ما را فراموش نکنيد . بگوييد روزي قدم هاي عاصي گنهکار ما از اين ديار گذشت و از شما شفاعت خواست.شما مارا دعوت نمودين و مارا هم شفاعت بنمائيد. تو در اين مکان دوستانت را به معراج بردي و باب شهادت به رويتان باز گشت بخواه تا بخوانند مان بگو تا بگوييم از شما؛ و صدايمان کن تا صدايمان کنند. مانيز آرزوي پيوستن به شما را داريم از خدا وند بخواه تا لايق وعده ديدار شويم به حق مادر پهلو شکسته مان.......
بعد از در يادمان و حسينيه هويزه نماز مغرب و عشا را اقامه کرديم و با همه سختي از اين مکان به سوي معراج شهدا در اهواز حرکت کرديم. و ان روياي صادقي که پيش امد انچه ديده شد ،که شماره شهداي معراج بود . .معراج شهدا مکان جايي بود که به نام شهيد محمود وند مزين است.در معراج از خادم الشهدا پرسش کردم و حقيقت اين روياي صادقه آشکار شد که تا عصرامروز تعداد شهدا 7 تن بوده وساعاي قبل دو شهيد تفحص شده ديگر به اين جمع نوراني اضافه شده. وارد شديم با صورتهايي شسته از اشک و پاهايي لرزان وقت تبرک چفيه با تنهاي شهيدان گمنام چفيه ام عطر و بوي خوشي گرفت . واين را نيز به فال نيک گرفتم بعد از مناجات و راز و نياز با شهدا به اردوگاه بازگشتيم و باز چون شب قبل گذشت با اين تفاوت که دلها شکسته تر شده بود و ملول از بازگشت فردا به سوي ديار.صبح وقت خروج از اردوگاه خادمين هم براي بازگشت بعد از ماهها خدمت در اين اردوگاه بار بستن تا گروهي ديگر جاي خاليشان را پر کند و حال رفتن ما حالي ديگر بود.
هرچند که چندين جبهه را چون سه راهي شهادت طلائيه را بازديد نکرديم باز هم خدا وند را سپاس که به اين سفر رهسپارشديم.نزديک ساعت 10 صبح وارد شلمچه شديم و حال و هواي اين مکان که غريبانه ترين مکان بود برايم با همه جا فرق ميکرد. در اينجا هم ترکش گلوله توپ باقي مانده از اون روزگار و گره خوردن ان به خواب يکي از دوستان باز براي کاروان موجب تحير شد.و يافتن ان در خاک کنار فلس ها هنگام برداشتن خاک بسياربدون دليل نبوده است. سه اتفاق جالب برايم دربازديد اين دفعه از شلمچه رخ داد ؛پيدا شدن اين ترکش ،شنيدن صداي دوست عزيزي که منتظر ديدارش بودم و شکار شدن يک عکاس شکارچي لحظه هاي ناب توسط بنده .وقتي عکاس دستش را بالا برد تا عکس بيندازد عکس دست مجروحش را گرفتم و بعد مصاحبه اي کوتاه،بنده نيز از بچه هايي هستم که در کربلاي پنج در همين مکان حضور داشتم شاهدي بود بر شهادت و خونين شدن خاکهاي شلمچه و آمده بود تا در آلبوم تصاويرش لحظه هاي مناجات و خلوت زائران شلمچه را ثبت کند. برادري بود فروتن و با ايده هايي بزرگ که دعا ميکنيم تا سلامت و موفق دراين را قدم برداند.و ان طرف بر بلنداي خاکريز روبروي پاسگاه مرزي چهره افتاب سوخته و دستاني که به راه ابا عبدالله انگشتاني را بخشيده بود و زباني گوياي حماسه هاي شلمچه و اصحاب امام زماني در سالهاي دفاع مقدس براي هميشه در دفتر خاطر اهل کاروان خواهد ماند خدايا حق اين بزرگواران را بر ما حلال بگردان. دريادمان شهداي گمنام شلمچه کنار قبور شهدا؛ گوش دادن به راوي و نماز ظهر و عصر و سپس بايد خدا حافظي کرد. دشوار بود ولي بايد رفت،ميرويم و به خدا مي سپاريم تان.و راه بازگشت از خرمشهر خونين شهر زمان دفاع مقدس ميگذشت با پياده شدن راوي در خرمشهر دوست عزيزم خواست تا بخشهاي اين شهررا تا ابادان و نقاط خاص را برايشان باز گو کنم البته بنده حقير در حد بضاعت و ياد براي دوستان توضيحات و معرفي کردم تا اينکه از پل حماسه شکست حصر ابادان در حمله ثامن الئمه در سال 60 گذرگاهي بود که از شهر پر بلاو شهر شهيدان مقاوم آبادان خارج شويم و از جاده ماهشهر که براي خود حکايتهاي ناگفته اي (موقعيت تپه هاي مدن/ ايستگاه گاز/ مجتمع فرهنگيان /همين خيابان ورودي شهر و سه راهي شادگان و ياد شهيد تندگويان و مردمي که در اينجا اسير و شهيد شدند)از آن دوران دارد به سوي ديار بازگشتيم.و شب به شهر شلوغ با همه رنگارنگي با لباسها آنچناني و شمايل هاي عجيب و غريب غربزدگي و بازارهاي داغ شب عيد رسيديم.خدايا تو مگذار که بر حق و حقوق شهدا و خانواده ايشان وارمان هايشان بخصوص بر خونشان پا بگذاريم. خدايا ياريمان کن تا خود را از نو بسازيم و سال نو را با عهد و پيماني که با شهدا بستيم اغاز کنيم و در راهشان قدم برداريم که اين همان راهي است که تو نشان داده اي و پيامبرت برما عرضه داشت و رضايت تو در اين راه است. ياريمان کن اي مهربان
ياد امام و ياد شهدا هميشه جاويد و راهشان همواره مستدام باد
۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه
سفر به سر زمين نور قسمت دوم
به فکه رسيديم به شهادتگاه و مقتل بهترين منتخب ها و سرخ جامه هايي تشنه و افتاده در بيابان بلا چون کربلائيان؛به محل عروج سيد اهل قلم شهيد مرتضي آويني و مقتل شهداي گردان حنضله سلام بر شهداي عمليات والفجر مقدماتي وافجر يک ظفرچهار و عاشوراي 3 و شهدايي چون شهيد مجيد بقايي حسن باقري و مرتضي آويني و همراهانش و شهداي تفحص که از سلسله رهپويان شهادت بوده اند.
اينجا و اين ياداشتي از شهيدي از اين گردان است که ميخوانيد:امروز؛روز پنجم است که در محاصره هستيم؛آب را جيره بندي کرده ايم . عطش همه را هلاک کرده،همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده اند. ديگر شهدا تشنه نيستند،فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه (س)
وقتي سر بر سجده در خاک تنهايي تان گذاشتم گويا گوش و چشم دلم باز شد و نجواي غريبانه تان و سوز دلهاي عاشورايي تان را شنيدم و از گرماي اين تربت صداي العطش هاتان به آسمان بلند بود.عطش عطشاز رمل ها به گوش جان ميرسد. خداي من چقدر دور افتاده ايم..و در لباس دنياحبس شده ايم اين زنجيرها و قيد و بندهابال هايمان را بسته و زخمي کرده است و پرهايمان شکسته از سنگي است که خود به جان خريده ايم. شهدااز شما انتظار داريم ياريمان کنيد.وقت باز گشت کاروانهاي دانشجويي يکي پس از ديگري با پاي برهنه سر ميرسيدند و ما به انتهاي دالان سيم خاردار رسيديم نا گهان يکي از شهدا را ملاقات کردم؛خدا يا او اينجا به چه کار امده است .چقدر پير شده است ،سر بندش همان يا فاطمه زهرا س و چفيه اش نيز همان. ولي چرا اينطور خسته و اينقدر باراني؟ به جاي حمايل و کوله پشتي يک جعبه و يک ماسک بر صورت داشت وعصايي در دستش .اورا چه شده او که چابک بود و در اين دشت مثال مرغان به هر سو ميرفت چگونه به اين حال مي بينم اش؟چقدر سنگين حرکت ي کند ؟چرا اينگونه به اطراف مينگرد؟ چشمان سرخ و ملتهب او گواهي دردي سخت را مي داد و صورت باراني و تيره او دل را ريش ميکرد و از همه درد ناکتر براي من اين بود که از من روي گردانيد و جواب سلامم را از روي ادب و تواضح با اين حالت با صدايي خشه دار پاسخ داد .. و عليکم السلام
پرسيدم حاجي اينجا و اين حال شما چطور جور در مي ايد؟ جواب داد امدم دلي به اب بزنم و تني بياسايم.
گفتم توي اين وادي و اين هوا؟؟ ميخواستم همه سوالات دنيا را ازش بپرسم که.. حرکت کرد به پايش افتادم و خواهش و تمنا کردم .. و بالاخره توانستم بشناسمش.
و او اينچنين گفت:روح الله فرزند روح الله هستم بيسيم چي مرتضي جاويدي اعزامي از فسا.
گفتم دعامون ميکنيد؟ گفت دعا گوي هستم خدا کنه مصل من جانمانيد گفتم حاجي وامانده ام شما دعا من بتونم به رسالتم عمل منم گفت يک شرط داره گفتم چشم. گفت دعا کن به رفقا برسم خنديدم . تعجب کرد. روشو برگرداند گفتم حاجي شما که داره بهشون ميرسي همين روزها ،اکسيژن رااز صورتش برداشت ؛و زد زير گريه ؛ادامه دادم فقط وقتي دوستا نتون را ملاقات کردين به ياد ما هم باشيدو دعامون کنيدو از خدا بخواهيد تا مارو هم در صف شما قرار بدهد.قبول کرد .منم که پررويي کردم گفتم حاجي اين شماره بنده است اگر ممکنه شمارتونو بدين تا بعدا يک چيز مهم را بهتون خبر بدم.با کلي صحبت و اصرار ازش گرفتم.. ان شا الله مصاحبه اي از ايشون را براي دوستان خواهم پست زد.
بعد از فکه راهي چزابه شديم..
اينجا و اين ياداشتي از شهيدي از اين گردان است که ميخوانيد:امروز؛روز پنجم است که در محاصره هستيم؛آب را جيره بندي کرده ايم . عطش همه را هلاک کرده،همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده اند. ديگر شهدا تشنه نيستند،فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه (س)
وقتي سر بر سجده در خاک تنهايي تان گذاشتم گويا گوش و چشم دلم باز شد و نجواي غريبانه تان و سوز دلهاي عاشورايي تان را شنيدم و از گرماي اين تربت صداي العطش هاتان به آسمان بلند بود.عطش عطشاز رمل ها به گوش جان ميرسد. خداي من چقدر دور افتاده ايم..و در لباس دنياحبس شده ايم اين زنجيرها و قيد و بندهابال هايمان را بسته و زخمي کرده است و پرهايمان شکسته از سنگي است که خود به جان خريده ايم. شهدااز شما انتظار داريم ياريمان کنيد.وقت باز گشت کاروانهاي دانشجويي يکي پس از ديگري با پاي برهنه سر ميرسيدند و ما به انتهاي دالان سيم خاردار رسيديم نا گهان يکي از شهدا را ملاقات کردم؛خدا يا او اينجا به چه کار امده است .چقدر پير شده است ،سر بندش همان يا فاطمه زهرا س و چفيه اش نيز همان. ولي چرا اينطور خسته و اينقدر باراني؟ به جاي حمايل و کوله پشتي يک جعبه و يک ماسک بر صورت داشت وعصايي در دستش .اورا چه شده او که چابک بود و در اين دشت مثال مرغان به هر سو ميرفت چگونه به اين حال مي بينم اش؟چقدر سنگين حرکت ي کند ؟چرا اينگونه به اطراف مينگرد؟ چشمان سرخ و ملتهب او گواهي دردي سخت را مي داد و صورت باراني و تيره او دل را ريش ميکرد و از همه درد ناکتر براي من اين بود که از من روي گردانيد و جواب سلامم را از روي ادب و تواضح با اين حالت با صدايي خشه دار پاسخ داد .. و عليکم السلام
پرسيدم حاجي اينجا و اين حال شما چطور جور در مي ايد؟ جواب داد امدم دلي به اب بزنم و تني بياسايم.
گفتم توي اين وادي و اين هوا؟؟ ميخواستم همه سوالات دنيا را ازش بپرسم که.. حرکت کرد به پايش افتادم و خواهش و تمنا کردم .. و بالاخره توانستم بشناسمش.
و او اينچنين گفت:روح الله فرزند روح الله هستم بيسيم چي مرتضي جاويدي اعزامي از فسا.
گفتم دعامون ميکنيد؟ گفت دعا گوي هستم خدا کنه مصل من جانمانيد گفتم حاجي وامانده ام شما دعا من بتونم به رسالتم عمل منم گفت يک شرط داره گفتم چشم. گفت دعا کن به رفقا برسم خنديدم . تعجب کرد. روشو برگرداند گفتم حاجي شما که داره بهشون ميرسي همين روزها ،اکسيژن رااز صورتش برداشت ؛و زد زير گريه ؛ادامه دادم فقط وقتي دوستا نتون را ملاقات کردين به ياد ما هم باشيدو دعامون کنيدو از خدا بخواهيد تا مارو هم در صف شما قرار بدهد.قبول کرد .منم که پررويي کردم گفتم حاجي اين شماره بنده است اگر ممکنه شمارتونو بدين تا بعدا يک چيز مهم را بهتون خبر بدم.با کلي صحبت و اصرار ازش گرفتم.. ان شا الله مصاحبه اي از ايشون را براي دوستان خواهم پست زد.
بعد از فکه راهي چزابه شديم..
سفرنامه سرزمين نور قسمت اول
بسم الله نور بسم الله نور علي نور......
خواستم چند روزي رادر پايان سال به خود و خانه دل رسيدگي کنم وبراي همين تلاش کردم تا با زيارت شهدا دل را شتشويي دهم رفتم که نام نويسي کنم هر چه تلاش کردم سود نداشت . نااميد شدم وقتي يکي از دوستان فرمودن از خود شهدا بخواهيد تا کمک کنند. دست به دامان شهدا شدم. تا اينکه آن پيامک و اجابت از شهدا؛ نام نويسي شدم.بله بليط سفر را فرستادند (اينجا نيزار شهداست شما ميتوانيد وارد شويد)راستش چند سال بود که از آن ديار رانده شده بودم . خيلي محتاج زيارت بودمو روز جمعه روز شهادت امام حسن العسکري بعد از دعاي ندبه راس ساعت 9 صبح از شهر و ديار راهي ديار جنوب شديم.حرکت به سرزمين نور اغاز شدو اين بار کساني قدم بر تربت شهدا مي گذارند که شايد بعد از سالها براي اولين بار به اين فيض ميرسند . اينان فرسنگها راه را براي درک و احساس لحظاتي مي پيمايند که تا عمري برايشان پشتوانه گردد. راستش داشتم حال واحوالي با دل خود مي کردم با گذشتن ازخيابهن شهرحالم دگرگون شد کنار بلوار بنرشهدا روبرو شدم از ته دل افسوسي به حال دل غافلم خوردم . در همون حال با صحبت خواهر کناري ام به خود امدم گويا دوتا جوان با لباسها و سرو شکل بسيار زننده اي کنار بنر ايستاده بودند . خدايا به دل مضطرارباب و مولايمان توي اين روز شهادت پدر بزرگوارشان مرهمي بگذار؛ باز دل شکست، وباز دعاي ندبه دل شروع شد.
در طول سفرازشهر ها و بيابانها گذشتيم تا به وادي تربت سرخ ومعطروغريب شهدارسيديم. شهري که ياد آور بخشي از گذشته نه چندان دور بود با ياد آن ايام واين ديدار دوباره گرمي خاصي در وجودم جان گرفت.
وارد اردوگاه شديم برنامه استقبال برايمان تدارک ديده شده بود .و حضور چند تن از يادگاران دفاع مقدس و روايتگران جوان خواهر و برادر که خدمتگزاران ميهمانان و مسافران قافله نور بودند هر کدام خوش امد گويي خاص خود را داشتند. در سوله هايي که سالها پيش استراحتگاه رزمندگان دفاع مقدس بود محا استقرار ما شده بود.بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شما و استراحت و شرکت در جشن سالروز آغاز امامت امام عصر عج با مديحه سراي و قرائت اشعاري در اين باب و پخش شيريني نيمه شب شد .سپس خاموشي اردوگاه داده شد و غالبا به استراحت پرداختند.و من طبق معمول نتوانسم بخوابم از خوابگاه بيرون امدم به خلوتگاهي که وسط صبحگاهي درست کرده بودند رفتم. جوانها را ديدم کهدر خلوت خود مشغول راز و نياز بودند بعضا هم کنار قايق شکسته وسط ميدان نشسته بودن و با خود نجوا ميکردندو من هم نشستم اينطور نوشتم:
يک روز خطر سفر در راهي که انتهاي آن به آسايش در خاک مرغان سبک بالي مي شد که سالها جنگيده اند و بعد از حماسه ها و دلير مردي و ايثارها لبيک به دعوت حق گفتند و آسمان شهرمان به انتظار بازگشت سرخ و خونين شان منتظر ماند. و در فرج نامه بازگشت کبوتران حرم جنوب ايران نام عاشقانه شان براي هميشه ثبت و در دفتر معرفت قلم هاي آخته و اثبات و املاي حديث بودنشان به اثبات و شوريدگي در راه بندگي و تقليد آگاهانه هميشه جاويد شد.
فردا براي حضور بر ير تربت معطرشان خود را به خاک و آفتاب مکشيم تا شايد ذرهاي ارادت خود را به ايشان ثابت کنيم. اي ياران خفته در خاک گرم کربلاي ايران مي اييم از شما تَبرک گيريم تا باقي عمر بوي سرير و سراي عارفانه شما بر پيکره زندگيمان رونق بخشد.امشب آغاز امامت عزيزترين وجود عالم يعني امام آخرين را در جايي جشن گرفتيم که زماني ياراناش مهياي نبرد با خصم دون مي شدند و اين خود فال نيک و خيري بزرگ مي باشد.
بعد از نوشتن کمي مناجات و تفحص در احوال خود ساعت 3:30بامداد و کلامي با بيدار دلان شب به استراحت پرداخته و يک ساعت بعد همه براي عبادت و مناجات برخاستيم و بعد از زيارت عاشورا مهياي زيارت تربت شهدا شديم.قبل از حرکت هدايايي از طرف بسيج داده شد (يک عدد سي دي و يک چفيه)دختر جواني را ديدم که گريه کنان ميگفت شهدا ممنونمو بعد رو به بنده کرد و گفتمن اولين حاجتمو گرفتم . گفتم خوش به حالتون چطور فهميدي حاجت گرفتي؟
چفيه را توي بغلش فشار داد و بوسيد ايناهاش اين حاجتمه از شهدا خواسته بودم وقتي بيام يک هديه دريافت کنم تا بفهمم شهدا منو ديدن!!!و من هم از خود بي خود شدم..خدايا شهدا چي بودن که الان اينطور پاسخ مي دهنداون جوانهاي کنار بنر کجا و اين جواني که با براي چفيه اي که از نظر قيمت به اندازه پول يک پفک هم نباشه چطور خوشحال ميشود کجا؟؟؟؟
بوسيدمش و ازش خواستم اگر حالي دست داد همه را دعا کند. يک موضوع قابل توجه ديگر اين بود که خواهراني که قبل از حرکت از شهرمان تغذيه و آب را ضرورتا با خود آورده بودندوقت حرکت به مشهد شهدا کمتر کسي در دست خود آذوقه داشت.
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست**********چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به سوي فکه کاروان حرکت کرد، ه روايتگر جانباز و يادگار دفاع مقدس مستقر در اتوبوس روايت ميکرد و سپس به اتوبوس ديگري رفت و راوي جواني شروع کرد به روايت حماسه دلير مردان و فرزندان با شهامت ان روزگار.ومن غرق در افکار و ياد آوري خاطراتسرخ و سپيد خود.راوي پرسيد به نظر شما چرا بچه هاي رزمند و دفاع مقدس کمتر از خاطرات خود صحبت ميکنند دوستم گفت بله چون ناين خاطرات عذاب اور است. ناخود اگاه گفتم نه چون اين خاطرات همه دارايي اونهاست و نميخواهند از دست اش دهند . بحث داغي شد. من عرض کردم بله بچه هاي جنگ خسيس هستند ولي بايد از شهدا بخواهيم تا زندگيشان سرمشق شودو اينکه شهدا بخشنده هستند.يک مرتبه جو عوض شد نميدونم چي گفتم که همه دلها شکست و چشمها باراني شد.
مادر شهيدي با ما هم سفر بودگفت اخه چرا اگر رزمنده ها تعريف نکنند که ما ازاون روزهاو حالات بچه ها مون نميتوانيم آگاه بشويم. از هر چه بگذريم سخن دوست خوش تر است
ادامه دارد....
خواستم چند روزي رادر پايان سال به خود و خانه دل رسيدگي کنم وبراي همين تلاش کردم تا با زيارت شهدا دل را شتشويي دهم رفتم که نام نويسي کنم هر چه تلاش کردم سود نداشت . نااميد شدم وقتي يکي از دوستان فرمودن از خود شهدا بخواهيد تا کمک کنند. دست به دامان شهدا شدم. تا اينکه آن پيامک و اجابت از شهدا؛ نام نويسي شدم.بله بليط سفر را فرستادند (اينجا نيزار شهداست شما ميتوانيد وارد شويد)راستش چند سال بود که از آن ديار رانده شده بودم . خيلي محتاج زيارت بودمو روز جمعه روز شهادت امام حسن العسکري بعد از دعاي ندبه راس ساعت 9 صبح از شهر و ديار راهي ديار جنوب شديم.حرکت به سرزمين نور اغاز شدو اين بار کساني قدم بر تربت شهدا مي گذارند که شايد بعد از سالها براي اولين بار به اين فيض ميرسند . اينان فرسنگها راه را براي درک و احساس لحظاتي مي پيمايند که تا عمري برايشان پشتوانه گردد. راستش داشتم حال واحوالي با دل خود مي کردم با گذشتن ازخيابهن شهرحالم دگرگون شد کنار بلوار بنرشهدا روبرو شدم از ته دل افسوسي به حال دل غافلم خوردم . در همون حال با صحبت خواهر کناري ام به خود امدم گويا دوتا جوان با لباسها و سرو شکل بسيار زننده اي کنار بنر ايستاده بودند . خدايا به دل مضطرارباب و مولايمان توي اين روز شهادت پدر بزرگوارشان مرهمي بگذار؛ باز دل شکست، وباز دعاي ندبه دل شروع شد.
در طول سفرازشهر ها و بيابانها گذشتيم تا به وادي تربت سرخ ومعطروغريب شهدارسيديم. شهري که ياد آور بخشي از گذشته نه چندان دور بود با ياد آن ايام واين ديدار دوباره گرمي خاصي در وجودم جان گرفت.
وارد اردوگاه شديم برنامه استقبال برايمان تدارک ديده شده بود .و حضور چند تن از يادگاران دفاع مقدس و روايتگران جوان خواهر و برادر که خدمتگزاران ميهمانان و مسافران قافله نور بودند هر کدام خوش امد گويي خاص خود را داشتند. در سوله هايي که سالها پيش استراحتگاه رزمندگان دفاع مقدس بود محا استقرار ما شده بود.بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شما و استراحت و شرکت در جشن سالروز آغاز امامت امام عصر عج با مديحه سراي و قرائت اشعاري در اين باب و پخش شيريني نيمه شب شد .سپس خاموشي اردوگاه داده شد و غالبا به استراحت پرداختند.و من طبق معمول نتوانسم بخوابم از خوابگاه بيرون امدم به خلوتگاهي که وسط صبحگاهي درست کرده بودند رفتم. جوانها را ديدم کهدر خلوت خود مشغول راز و نياز بودند بعضا هم کنار قايق شکسته وسط ميدان نشسته بودن و با خود نجوا ميکردندو من هم نشستم اينطور نوشتم:
يک روز خطر سفر در راهي که انتهاي آن به آسايش در خاک مرغان سبک بالي مي شد که سالها جنگيده اند و بعد از حماسه ها و دلير مردي و ايثارها لبيک به دعوت حق گفتند و آسمان شهرمان به انتظار بازگشت سرخ و خونين شان منتظر ماند. و در فرج نامه بازگشت کبوتران حرم جنوب ايران نام عاشقانه شان براي هميشه ثبت و در دفتر معرفت قلم هاي آخته و اثبات و املاي حديث بودنشان به اثبات و شوريدگي در راه بندگي و تقليد آگاهانه هميشه جاويد شد.
فردا براي حضور بر ير تربت معطرشان خود را به خاک و آفتاب مکشيم تا شايد ذرهاي ارادت خود را به ايشان ثابت کنيم. اي ياران خفته در خاک گرم کربلاي ايران مي اييم از شما تَبرک گيريم تا باقي عمر بوي سرير و سراي عارفانه شما بر پيکره زندگيمان رونق بخشد.امشب آغاز امامت عزيزترين وجود عالم يعني امام آخرين را در جايي جشن گرفتيم که زماني ياراناش مهياي نبرد با خصم دون مي شدند و اين خود فال نيک و خيري بزرگ مي باشد.
بعد از نوشتن کمي مناجات و تفحص در احوال خود ساعت 3:30بامداد و کلامي با بيدار دلان شب به استراحت پرداخته و يک ساعت بعد همه براي عبادت و مناجات برخاستيم و بعد از زيارت عاشورا مهياي زيارت تربت شهدا شديم.قبل از حرکت هدايايي از طرف بسيج داده شد (يک عدد سي دي و يک چفيه)دختر جواني را ديدم که گريه کنان ميگفت شهدا ممنونمو بعد رو به بنده کرد و گفتمن اولين حاجتمو گرفتم . گفتم خوش به حالتون چطور فهميدي حاجت گرفتي؟
چفيه را توي بغلش فشار داد و بوسيد ايناهاش اين حاجتمه از شهدا خواسته بودم وقتي بيام يک هديه دريافت کنم تا بفهمم شهدا منو ديدن!!!و من هم از خود بي خود شدم..خدايا شهدا چي بودن که الان اينطور پاسخ مي دهنداون جوانهاي کنار بنر کجا و اين جواني که با براي چفيه اي که از نظر قيمت به اندازه پول يک پفک هم نباشه چطور خوشحال ميشود کجا؟؟؟؟
بوسيدمش و ازش خواستم اگر حالي دست داد همه را دعا کند. يک موضوع قابل توجه ديگر اين بود که خواهراني که قبل از حرکت از شهرمان تغذيه و آب را ضرورتا با خود آورده بودندوقت حرکت به مشهد شهدا کمتر کسي در دست خود آذوقه داشت.
دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست**********چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به سوي فکه کاروان حرکت کرد، ه روايتگر جانباز و يادگار دفاع مقدس مستقر در اتوبوس روايت ميکرد و سپس به اتوبوس ديگري رفت و راوي جواني شروع کرد به روايت حماسه دلير مردان و فرزندان با شهامت ان روزگار.ومن غرق در افکار و ياد آوري خاطراتسرخ و سپيد خود.راوي پرسيد به نظر شما چرا بچه هاي رزمند و دفاع مقدس کمتر از خاطرات خود صحبت ميکنند دوستم گفت بله چون ناين خاطرات عذاب اور است. ناخود اگاه گفتم نه چون اين خاطرات همه دارايي اونهاست و نميخواهند از دست اش دهند . بحث داغي شد. من عرض کردم بله بچه هاي جنگ خسيس هستند ولي بايد از شهدا بخواهيم تا زندگيشان سرمشق شودو اينکه شهدا بخشنده هستند.يک مرتبه جو عوض شد نميدونم چي گفتم که همه دلها شکست و چشمها باراني شد.
مادر شهيدي با ما هم سفر بودگفت اخه چرا اگر رزمنده ها تعريف نکنند که ما ازاون روزهاو حالات بچه ها مون نميتوانيم آگاه بشويم. از هر چه بگذريم سخن دوست خوش تر است
ادامه دارد....
اشتراک در:
پستها (Atom)