براي اين پست مقاله اي انتخاب کرده بودم ولي دعوت دختر عموي بزرگوارم خانم موسوي را لبيک ميگم و از خاطرات جنوب براشون مينويسم
چرا که چند روز ديگه با خواهراي بسيج عازم کربلاي ايران هستم
ببخشيد يه مرتبه رفتم توي اون فاز ساال 61 سالي که جنوب و راهيان نور به شکل الان نبود . نه ديدار کننده هاش اين ديد و حال و هوا رو داشتند و نه فضا فضاي گردشگري داشت .
روزي بود روزگاري... يه خانم از يکي از استانهاي معتدل و نسبتا خوش آب و هوا ميخواست بره قشلاق بره جايي که عرب تهديد ميکرد کشورشو جايي که فرزندان آب و خاکش در سنگرهاي خاکي با کمترين امکانات روز و کمترين ترس و دلبستگي دنيوي جمع شده بودن تا پوزه دشمن بعثي رو که تجاوز به ميهن شون کرده بود به خاک مزلت بمالند.
ميرفت تا همراه يکي از اين دلير مردان خودشو تطهير در خاک جنوب کنه و شايد بتونه براي چادر مشکي اش که سياه سياه بود گرد و غباري فراهم کنه تا تيرگي را از دل خودش برداره
ميرفت تا بتونه سالها بعد بياد و بشينه براي شما داستانهايي رو تعريف کنه که رزمنده هاي اون زمان از گفتنش و ثبتش روي کاغذ دريغ کردن و توي دلهاي بزرگشون گذاششتن و درشو سه قفله و پرواز کردن
اين راوي رسيد به جايي که بهش ميگفتن دشت بلاي ايران هر روز صبح و شبش و آسمونش بوي خون و باروت ميداد . و به جاي کوکوي کبورهاي چاهي اش صداي نفير تير و گلوله بود.
البته يه شباهت با راهيان نور الان داشت اونم وضع غذا بود کنسرو و نون خشکش.اما توي شهر جنگي آبادان نانوايي هايي بودن مخصوصا خيابون کفيشه؛ يادش بخير.....
خوب الان اگر توي راهيان نور کسي مياد روايتگري ميکنه اون موقع ها روايت پيش مي آمد نميخواست کسي روضه بگه بقيه اشک بريزن گوشه گوشه هاي اين سفر براي راوي ما روايتي بود سخت و بسيار شبيه روايات کربلا
راوي ميگه توي کربلاي ايران به جاي اينکه بري سر خاک شهيدي و از بچه گي تا زمان شهادتش برات بگن شهيد ميامد و ميجنگيد و وقتي پاره پاره ميشد و راوي بهش ميرسيد تا زخمشو ببنده تا براش کاري بکنه شهيد با حرف هاش اثبات ميکرد که کيست و از کجاست و براي چه امده اون موقع بود که راوي سر به آسمان ميبرد و پناه به دل شکسته اش که شاهد عروج ستاره هاي زميني شده بود. سخت و دشوار بود اما گذشت. ويا وقتي شهيدي لبه چادر اونو ميگرفت قسمش ميداد که خواهرم سياهي چادر تو از سرخي خون من کوبنده تره و دشمنان براي در آوردن چادر از سر توست که خون منو و يارانم را مي ريزند ؛خواهرم نگذار کسي اينو ازت بگيره بهش افتخار کن؛اون موقع بودش که راوي سخت دنيا براش عوض شد و ژيش روي شهيد قسم خورد تا زنده است از آنچه که خون برادر و خواهراش ريخته شده دست بر نداره . شايد باورتون نشه اين راوي هر وقت ميخواست چادر بژوشه اول مي بوسيدش و با يا زينب به سر ميکرد.
اما رواي الان نميدونه وقتي دوباره بر خاک اون شهدا قدم ميزاره چطور بايد سرشو بالا بگيره در صورتي که خيلي از آرمانهاي شهدا زير پا گذاشته شده.
هر چند رواي سعي در خفظ امانات شهدا کرده ولي نشد که بقيه را به اين امر تر غيب کنه و يا کم تونست. حالا با چه رويي ميخواهد بياد راهيان نور نميدونم......
ولي باز شکر خدا که لا اقل اين اردوها برگزار ميشه... يکي به ياد اون روزها مياد و خودشو به خاک کربلا تيمم ميده ... يکي مياد عوض ميشه ... و يکي هم مثل راوي مياد حسرت ماندن و شاهد آنچه مي گذرد را توي دل تنگش مرور ميکنه....
ان شا الله بنده حقير هم بتونم توي اين سفر عوض بشم يعني آدم بشم
۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سهشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه
زمين خوردن بار سوم
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش راپاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و درهمان نقطه مجدداً زمين خورد!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگرلباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش راپرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شمادر راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تابتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوانتشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که بهمسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغبدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوماز رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را ميشنود. مرد اول سوال مي کند که چرا اونمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جاخورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شماشدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان راتميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد.من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدمو حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجدبرگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افرادخانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شمابشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان راخواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.نتيجه اخلاقي داستان:کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نميدانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه باسختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما ميتواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد. اگر ارسال اين پيام شمارا به زحمت مي اندازد يا وقتتان را زياد مي گيرد،پس آن کار را نکنيد. اما پاداش آن را که زياد است نخواهيد گرفت. آيا آساننيست که فقط کليد "ارسال" را فشار دهيد واين پاداش را دريافت کنيد؟ستايش خدايي را است بلند مرتبه!
اشتراک در:
پستها (Atom)